فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

رنجر

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 


«نبرد با موتور»
   داشتیم مثل بچه آدم به مورد 110 مون رسیدگی می کردیم که با موتورش به همراه سر و صدای زیاد ، از خیابان پشت سرمون رد شد . چند دقیقه بعد ، به همراه یک ترک نشین در حالی که تک چرخ میزد و از شدت ذوقش فریاد میکشید ، از اون سمت خیابان گذشت .. دیدم که افسر گشت ، شمارش رو داره کف دستش مینویسه (!) موضوع رو سریع حل و فصل کرد و به من گفت : "آتیش کن !" حدس میزدیم که دوباره از خیابان پشتی برگرده . حدس مون درست بود ، چون داشت از ته خیابان میومد .. همین که سر و ته کردم ، رسید به سر کوچه و با دیدن ما ، پا گذاشت به فرار .. افسر گشت گفت : "بگیرش .." و بدبختی من شروع شد (!) تقاطع رو رد کرد و وارد یک کوچه تنگ شد .. دنبالش رفتم . به انتهای کوچه که رسید ،  با چشمانی متعجب به پشت سرش نگاه کرد و پیچید تو کوچه سمت چپ .. همین که به پیچ رسیدم ، دیدم هفت - هشت متر جلوتر از من خورد زمین .. ترک نشین پا گذاشت به فرار اما راکب پیله تر از این حرفا بود .. دوباره دسته موتور رو گرفت تا بلندش کنه و به فرارش ادامه بده .. اما من دیگه بهش رسیده بودم . داشتم ترمز می گرفتم که افسر گشت گفت : "برو .. برو بزن بهش !" پام رو از روی ترمز برداشتم و در کمتر از چند ثانیه ، سر ماشین بالا رفت و موتور و راکبش محو شدن (!) یه لحظه به خودم اومدم ؛ تو دلم گفتم : «خدایا ، این تن بمیره طرف چیزیش نشه ؛ وگرنه مجبور میشم به قول بچه ها ، تا سال سگ خدمت کنم !» تو همین حال و هوا بودم که بالاخره ماشین ایستاد .. تا میخواستم در رو باز کنم دیدم که یکی مثل فشنگ از کنار چرخ ماشین بلند شد و پاگذاشت به فرار .. تا دیدم رو پاهاش ایستاده و داره فرار میکنه ، خدا رو شکر کردم . افسر گشت سریع پرید پایین و دیوانه وار دنبالش دوید .. حق داشت ، از ظهر با این موتور سوارها درگیر بودیم . از اونجا که میدونن نمیتونیم به این راحتی ها با ماشین بگیریم شون ، بیش از حد جولان میدن و حتی ما رو هم به سخره میگیرن . دیگه راکب و افسر گشت از زاویه دیدم دور شده بودن که به خودم اومدم . تا برگشتم دیدم ده - پونزده تا آدم ، پشت سرم جمع شدن و دارن به ماشین نگاه میکنن . همین که خودم رو به سر ماشین رسوندم ، شکّم زد .. ته موتور کاملا رفته بود زیر ماشین و فقط چرخ جلوش بیرون بود (!) به خودم گفتم : «اگه راکب بدبختش سوار موتور بود که ... خدا خیلی بهت رحم کرد پسر!» نشستم پشت ماشین و ماشین رو گذاشتم تو دنده عقب .. نه خیر ، کار از این حرفا خراب تر بود و موتور از زیر ماشین تکون نمیخورد (!) اومدم پایین .. چند نفر بهم نزدیک شدن و گفتن : بیا سپرت رو بگیریم بالاتر و موتور رو از زیرش در بیاریم ؟ شروع کردیم ؛ یک ، دو ، سه ... اما نه ، باز هم فایده ای نداشت . مرد مسنی به جمع مون اضافه شد و گفت : جکت رو بیار ؟ این جوری در نمیاد .. جک رو دادم به بنده خدا و خودم شروع کردم به تماس ، با افسر گشت گم گشته (!) موبایلش رو جواب نمیداد ؛ معلوم بود که هنوز در حال دویدنه .. مردم سریع جک رو گذاشتن زیر ماشین و موتور رو کشیدن بیرون .. له شده بود (!) در همین حین افسر گشت هم از راه رسید .. در حالی که داشت نفس نفس میزد گفت : "مثل فشنگ از وسط صد متری رد شد و از دستم فرار کرد .. حالا وایسا ، ببین من چه بلایی سرش بیارم !" 


«نبرد با ماشین»
   حدودا ساعت یک و نیم بامداد بود .. داشتیم تو کوچه پس کوچه ها گشت میزدیم که افسر گشتم گفت : "یه دنده عقب بگیر ببینم این دو تا دارن تو ماشین چی کار میکنن !" زدم رو ترمز گفتم : "کجا رو میگی ؟ کیا ؟!" گفت پشت سرمون ، تو اون پیکان سفیده .. همین که دنده عقب گرفتم ، دیدم چراغ هاش روشن شد .. بهش گفتم : "حواست باشه ، ماشین رو روشن کرد!" .. تا خواست بره پایین ، اون هم زد دنده عقب .. بهش گفتم نرو پایین که میخواد فرار کنه .. و سرعتم رو بیشتر کردم . تا میخواستم بهش برسم ، زد رو ترمز و گذاشت تو دنده یک و شروع کرد به گاز دادن .. هر چند که میتونستم بهش بزنم ، اما گذاشتم از کنارم رد بشه .. افسر بی سیم رو گرفت دستش و کلانتری رو پیچ کرد ؛ گفت : "ما در تعقیب پیکان سفیدی با فلان شماره هستیم .. سریع کد دیگه رو جهت بستن راه ها مثبت کنید .." دیگه رسیده بودیم به خیابون اصلی که دیدم رفت تو لاین مخالف .. طفلی فکر کرد که دنبالش نمیرم اما غافل از این که من از اون خل ترم (!) آژیر و گردون رو روشن کردم و به سرعت دنبالش رفتم .. رسید به چهار راه ، سمت چپ مون که باز هم لاین خلاف جهت محسوب میشد ، دو تا ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده بودن و به اندازه یک ماشین بین شون جا بود .. خودش رو به هر زوری بود بین اونا جا کرد .. یه ماشین داشت از رو به روش میومد که مثل این فیلم پلیسی ها (!) به سمت جدول منحرف شد .. در تمام این لحظات ، مثل یک روح پشت سرش بودم و با توجه به بارونی که میومد ، هر دو تامون داشتیم یه جورایی سر سره بازی میکردیم !.. به اینجا که رسید ، یه کاری کرد که من هر طور بخوام بیانش کنم ، نمیشه .. فقط باید عکسش رو بکشم تا بفهمید چطوری دوباره به چهار راه برگشت و خودش رو از روی جدول ها به لاین مقابل انداخت (!) مثل این بود که طرف از شدت هول ، ماشینش رو با موتور اشتباه گرفته بود و فقط می گازید (!) منم که دل به دریا زده بودم ، هموجو دنبال سرش میرفتم .. دوباره وارد مسیر اصلی شد و با گذشتن از یک چهار راه ، از سطح حوزه استحفاضی ما خارج شد .. افسر سریع با بی سیم ، موضوع رو اطلاع داد و ما هم پشت سرش رفتیم .. چندتا کوچه پایین تر ، به نظرم رسید که قصد داره بپیچه سمت راست اما یکدفعه منصرف شد و همین که سر ماشین رو برگردوند ، تعادلش رو از دست داد و ماشین با سر رفت تو جدول ها .. یکی از سمت چپ و یکی از سمت راست ماشین پیاده شدن و شروع کردن به فرار کردن .. منم پشت ماشین ایستادم و افسر گشت پرید پایین و با تمام سرعت رفت دنبال شون .. اولین کاری که کردم ، خاموش کردن آژیر بود ؛ آخه صدای بلند و دهشت آوری داره ، اونم ساعت یک و نیم نصفه شب (!) با این وجود ، در کمتر از یک دقیقه هفت - هشت تا آدم از تو خونه ها ریختن بیرون . پیکانه هنوز روشن بود .. خاموشش کردم و کلیدش رو از روی ماشین برداشتم . در همین اوضاع و احوال بودم که مردم خودشون رو بهم رسوندن و پرسیدن : "چی شده .. چی کار کرده و ... (؟!)" تا میخواستم توضیح بدم ، دیدم که یک تاکسی خودش رو بهم رسوند و گفت : "من از سر چهار راه دنبالتونم ، کاری از دستم برمیاد بگید تا براتون انجام بدم !" منم گفتم : "از این طرف رفتن ، برو ببین میتونی افسر گشتم رو پیدا کنی !" یکی از تو جمع بهم نزدیک شد و دم گوشم گفت : "من از همکارام ، بپر پشت ماشین بریم دنبالشون !" بهش گفتم : "پس ماشین چی ؟!" گفت : "بچه ها هستن ، زود باش بریم" .. یه نگاه به قیافش کردم و با اینکه همسن و سالم بود ، اما بهش اعتماد کردم و گفتم : "بریم" .. هر چی تو کوچه ها دنبال شون گشتیم و گشتیم ، فایده نداشت .. مثل این بود که آب شدن رفت تو زمین . از اون طرف تاکسی رو دیدم که بنده خدا افسر گشتم رو سوار کرده بود و داشت تو کوچه ها میگشت .. خلاصه برگشتیم سمت ماشین و دیدیم خدا رو شکر هنوز سر جاشه (!) داشتیم از راننده تاکسی تشکر می کردیم که گفت : "راستش خانمم بهم گفت که بپیچ جلوش اما ترسیدم !" بهش گفتم : "بابا من که پلیسم از این کارا نمیکنم ، شما دیگه خیلی گنگسترید !" و با خنده از هم جدا شدیم .. رفتیم سر وقت ماشین . شواهد گویای این بود که فراری های عزیزمون داشتن به شدت کریستال میکشیدن . اما شک ما بیشتر به سرقتی بودن ماشین بود ؛ آخه منطقی نیست که کسی به خاطر کریس کشیدن ، ماشینش رو بذار و فرار کنه (!) نهایتا از دوستانی که کنار ماشین ایستاده بودن هم تشکر کردیم و ماشین منتقل شد به کلانتری تا به وضعش رسیدگی بشه . 


پ.ن ۱ : بعد از حدود سه ماه گشت زدن ، توفیق له کردن یک موتور و گرفتن یک پیکان حاصل شد که حیفم اومد در دفترچه افتخاراتم درج نشه !  

پ.ن ۲ : یک شیفته استراحت به میهمانی گذشت و بعد از دو شیفته پیاپی (۲۴ ساعته!) امروز صبح به خونه رسیدم و دوباره شب باید برگردم .. حتی فرصت کافی برای خوابیدن هم نداشتم (!) ضمن تشکر از نظرات تون ٬ با عرض پوزش باید اعلام کنم که نتونستم جواب ها رو بنویسم .. اما همه رو خوندم و به زودی جواب تک تک نظرات رو خواهم داد .

پ.ن ۳ : هورااااااااا.. بالاخره موفق شدم جواب هاتون رو بدم (!) البته وقت نکردم که بازخوانی کنم ٬ لطفا خودتون یه جوری جملاتش رو به هم ربط بدید!


شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 16 + ارسال نظر
دختر خاله پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام ....بازم اول خودم....البته من الآن تازه از بیرون اومدم ...همه ی پستم خوندم ...چندتام غلط املائئ توش دیدم....گفته باشم!
البته ..البته ..البته!!!
واست الآن نظر تخصصی نمیدم...هر چند که با اس ام اس
حالتو گرفتم ستوان...!!!
دیگه تا تو باشی اونجوری اس ام اس ندی!!!
بازم میام..
یا علی

سلام ..
من آخرش هم نفهمیدم ، تو از کجا میفهمی که چندمی ؟!! آخه مگه این وبلاگ ، خیر سرش تاییدیه نداره (-:
عجب ، که تازه از بیرون اومدی ؛ به به .. حرف های تازه میشنفم (!) سرکار علیه تا این موقع شب کجا تشریف داشتن اونوقت (؟)

فقط چندتا دیدی (!) معلوم شد که اصلا به پست نگاه نکردی .. ببین ، من مجبورم در زمانی محدود ، بدون توجه به اینکه چه کلمه ای رو باید در کجا و به چه شکل استفاده کنم ، شروع به تایپ کردن میکنم .. قطعا در این بین ، بروز مشکلات تایپی و بر هم ریختگی جملات دور از ذهن نیست .. از طرفی فرصت چندانی هم برای بازخوانی دست نمیده و از یه طرف دیگه ، همون طور که میدونی من کلا قاط تشریف دارم (!) لذا از شما به عنوان دستیار نویسنده دعوت به عمل می آید تا در امر بهینه سازی وبلاگ ، چه از نظر ظاهری و املائی و چه از نظر محتوایی و مفهومی ، یاری رسان ما باشید .. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم (کمیته امداد فطرس آباد !)

باشه .. تخصصاتت رو نگه دار تا دفعه بد که اومدی ، ییهو بریزیشون بیرون (!) هر چند که دیشب شانس آوردی و به همراه اس ام اس تو ، هوارتا مورد ریخت سرمون ... وگرنه آنچنان جوابی بهت میدادم که تا تایم اندکی (!) در خود فروروی (-:

منتظرت هستم ..
یا حق

مونا پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ب.ظ

سلام...(من ایندفعه خودم میدونم این سه تا نقطه رو برای چی گذاشتم!!!)
راستش رو بخوای ، نظردادن راجع به مواردی که تا حالا توی زندگیم اتفاق نیوفتاده برام خیلی سخته...
چون من تا حالا نه اون دزده بودم(الهی صد هزار مرتبه شکر!) نه آقا پلیسه!(یعنی شما).اما فعلا همین به نظرم میرسه:
کوچولو که بودم فیلمای پلیسی رو دوست داشتم اما یادمه که مامانم هیچ وقت نمیگذاشت توی اینجور داستانها غرق بشم و حتی صحنه که خیلی حساس میشد گاهی جلوی چشمام رو هم میگرفت.
حالا دلم میخواد بجای اینکه جلوی چشمام رو بگیرن(بگیرم)
جلوی این کثافت کاریها رو بگیرم(بگیری بگیرن بگیریم بگیرید بگیرند!)
ای کاش اتفاق نیفتادن این ماجراها به اندازه ی ندیدن فیلمای پلیسی امکان پذیر و سهل بود...
شاید احساس الانم توی این بیت و البته خطاب به همون موتورسوار و سرنشینهای پیکان مشخص تر بشه:

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ(چه برسه به دزدی و قتل و فساد!!)
ای هیچ، برای هیچ ، در هیچ مپیچ (جای پسر عمو هیچکس خالی!)
+ اینا دنیا رو چی دیدن.......؟!
بقیه ی تجزیه و تحلیل این داستان بمونه واسه دخترخاله که یک و یک شده (:
یا حق

سلام از ماست ... (جدی میگی ؟ خب به منم بــگــو دیگه !)
میدونی مونا ، تازگی ها دارم به این نتیجه میرسم که ما هم دست کمی از دزدها نداریم (!) در واقع هر کدوم از ما داریم به نحوی ، چیزی رو میدزدیم .. یکی از عمر ، وقت و زندگیش میدزده .. یکی از پول ، ثروت و مکنتش .. یکی از شرافت ، عزت و حرمتش .. و یکی از .... اما در بین ما ، پست ترین آدم ها کسانی هستند که دست به مال غیر هم دراز میکنن . یه چیزی تو مایه اون ضرب المثلی که میگه : «دزدی که از دزد بزنه ، شاه دزده !»

به نظر میرسه که تو علاقه زیادی به صرف و نحو افعال داری .. این طور نیست ؟! (-:
در تایید جملات زیبات همین بس که بگم .. "صبح های جمعه از جمله زیباترین لحظاتیست که میتونی توی شهر نفس بکشی !" چون اکثر مردم خوابن و کسی به کسی کاری نداره (!) خیلی وقت ها با خودم فکر میکنم که واقعا چرا ما نمیتونیم با همین آرامش و زیبایی در کنار هم زندگی کنیم .. چرا فقط وقتی که شهرمون به خواب فرو میره ، مردم آروم و قرار میگیرن .. واقعا چرا ؟!
آره عزیزم .. باید یه جوری جلوی این کثافت کاری ها رو بگیریم .. بگیریم .. بگیریم !

به به .. میبینم که به سبک جوونی های خودم (!) کامنت میذاری ..
گل پسر عمو و دختر خاله ، تحویل بگیرن !
یا حق

دختر خاله پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام ....چطوری ستوان ؟
اول از همه اون خط دوم از پایینه ...بیبین...الآن ببین...تو قسمتی که به من جواب دادی...دیدی؟قبل منتظرتم...!دیدی؟
حالا که دیدی....!!!بشین بینیم بابااااااااا ...حال نداریم...خیلی کوچلویی ستوان برو با ولیت بیا...!!!از اونجایی که همگان این مطالبو میخونن بقیش ...خصوصی!
و اما بعد :
در قاطی بودنت شکی ندارم....بیچاره خالم ...چقدر واست نوشابه باز میکنه...!!!اونم بعدا میحرفیم...
خوب پسر واسه خودت گنگستری شدیا....آدم زیر میکنی...
آژیر کشون دنبال ملت میوفتی...!!!چی فکر میکردیم چی شد!!!
فک کن میلاد اگه از این کارا میکرد واسه همه معمولی بود...تو چی میگی این وسط!!!
یادته یکروزی بحث بود که آدم چقدر تو بعضی شرایط عوض میشه تا جایی که خودشم خودشو نمیشناسه...!!!
این الآن وصف حال توا....البته تو واقعا داری اون روی سکتو رو میکنی ناقلا...!!
مخصوصا که از اون سید بد...سام هستی...!!چه شود!
ولی واقعا بهت تبریک میگم...از تو این کارا بعید بود..!
تو رو ول کنن تو ۲تا پست بعدی میزنی ...و من کشتم...
بعدشم میزنی به من چه ماهی خودش مرد!بقول خاله!
در ضمن اینجا چرا تائیده ی داره ....این کارا چیه آقا!!!دست باز بازی کن....!!
بازم میام...
یا علی


علیک سلام .. بقول خودت : حال من بد نیست !... تو خوبی دخمل خاله ؟!
یه دقیقه وایسا ببینم کجا رو میگی (!) منظورت همون اس ام اس و ... ببین ، من ترمز مرمز درست حسابی ندارم هااا ، ییهو دیدی زدم تو جاده خاکی و از اونجا هم یه راست ته دره (!) گفته باشم (-:

آره والا .. حالا خالت که جای خود داره ، نمیدونی دختر خالم چقدر هوام رو داره .. هموجو دلستره که چپ و راست باز میکنه و میریزه به پام (!) دلت بسوزه (-:
به جان خودم ، من بی تقصیرم ؛ آخه اخلاقم هنوز همونه اما ... بسوزه پدر جوگیری (!) اون شب وقتی برگشتم کلانتری، اپراتورمون گفت : «امین جدی تو تعقیب و گریز کردی ؟ به قیافت نمیخورد که از این کارها بکنی !» و این نشون میده که خر همون خره ، فقط گاهی پالونش رو عوض میکنن .. البته اینم از تاثیرات خطرناک جوگیر شدن بییییده !
جدی خودمم کم کم دارم از خودم میترسم (!) راستش رو بخوای ، وقتی از ماشین پیاده میشم و مثل ... دنبال یارو میدوم ، با باتوم میکوبم به پاشو آنچنان دستش رو میپیچونم که با سر میره تو شیشه ماشین ... از خودم میترسم (!) به نظر تو ، جای ترسیدن نداره ؟!

این که چرا تاییدیه داره رو خودمم نمیدونم .. فقط میدونم که من برخلاف وبلاگ قبلیم (که هر ماه قالبش رو عوض میکردم) به قالب و تنظیمات این یکی هیچ کاری ندارم (!) ای بابا ، دست باز که کار یه لحظه ماست .. تو که خوب میدونی ، ما کلا باز زندگی میکنیم (-:
قدمت رو چشم .. راستی ٬قت کردی یه نگاه هم به کامنت مونا بنداز .. کم ضرر نیست !
یا حق

دختر خاله پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:19 ب.ظ

ببین ...من از اون حواسم استفاده میکنم....واسه همین میدونم که چندمم...

جدی میگی (؟!) ناقلا نگفته بودی که تو هم از اون حواسا داری هاااا... ای شیطون (-:

کیش و پات پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:18 ب.ظ http://barooooni.blogfa.com

سلام
خوبی امین جان؟
عیدت مبارک[با تاخیر بسیار]
در مورد بستن نظر ها
این یه روشه واسه اینکه هیچ اشتیاقی به on شدن نداشته باشم..
نظرتو در مورد پستام بگو..

علیک سلام
به به .. گل بود به سبزه نیز آراسته شد .. شما کجا اینجا کجا .. آقا اون گله شتر رو بیارین تا واسه حدیث خانم قربونی کنیم (!) خیلی خیلی خوش اومدین .. قدم رنجه کردید حضرت والا (-:

ممنونم حدیث جان .. عید تو هم مبارک باشه .. به همراه هزاران آرزو برای ساختن بهترین لحظات زندگیت !

عجب .. هر چند که اینم روشیست و من اصولا به عقاید اطرافیانم احترام میگذارم ، اما تصور نمیکنی که این کار تو بیشتر شبیه جنگ های فرسایشی میمونه تا یک اقدام مدبرانه ؟! البته از اینکه اینقدر رک سوال کردم عذر میخوام .. تو که منو خب میشناسی .. مثل خودت رک و کله خرابم !

باشه .. سعیم رو میکنم .. اما اگه جفت و جو نشد ، بدون که تقصیر خودته !

راستی حدیث ، میشه ازت بپرسم که اینجا رو چه جوری پیدا کردی ؟! برام جالب انگیزناک بود (-:
یا حق

دختر خاله جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:26 ب.ظ

سلام ملیکم...
این شکلکاتو فعال کن تا نیومدم اینجا فوشت بدم ...دههههههه!
به بچه آدم یک بار حرف میزنن...خسرو جان ...از اون لحاظ...
(((لذا از شما به عنوان دستیار نویسنده دعوت به عمل می آید تا در امر بهینه سازی وبلاگ ، چه از نظر ظاهری و املائی و چه از نظر محتوایی و مفهومی ، یاری رسان ما باشید .. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم (کمیته امداد فطرس آباد !))))
*بنده به عنوان دستیار نویسنده ی این وب در پیتی....دستور میدم اون شکلکارو فعال کنی....سریع...!!!
ببین این فامیلی افسر نگهبانتون چیه؟با این خانوم دکتر که شاگردم یک نسبتی نداره ...اونم همه چیو کف دستش مینویسه...!!!!
وقتی میخواد بره ...تقریبا تا آرنجش پر وصیتای منه...!!!
خوب...
هر چند که من همیشه اونجا جام خالیه اما شما همتون خیلی نامردین...گفته باشم..!مخصوصا امروز ..
بازم میام
یا علی...

ملیکم السلام
نه بابا ، سر پلیس مملکت داد میزنی ، آره ؟! بیام سیاه و کبودت کنم .. دهههههههه !
به بچه آدم ، آره .. اما به من که بچه آدم هستم و بویی از آدمیت نبردم چطور (؟!) فکر کردی که همون یک بار افاقه میکنه .. نه پدر جان ، از این خبرا نیست !
البته از اون جایی که خودت به زبون خوش اومدی و جزء سلسله مراتب فطرس قرار گرفتی ، میشه روی دستوراتت بحث کرد و به نتیجه رسید .. (به زودی یه فکری برای شکلک ها برمیدارم !)
اسمش "براتی" بیییده ، البته برای تو نه هاااا... ییهو جوگیر نشی ، تو کف دست اونم وصیت نامه بنویسی (-:
تو که جای خود داری .. جات خالیست که ببینی جای منم اونجا خالیه !
تو که اوووووه کیلومتر فاصله داری .. دلها بسوزه برای امینی که دم در خونه شونه اما نمیتونه بره !!
تو که ... (-:
بازم منتظرتم ..
یا حق

مزاحم همیشگی! جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ب.ظ

دوباره سلام!
فقط اومدم تشکر کنم و اینکه یه نکته ی خیلی مهم در ایمیلتون بود که :
هر وقت از اون قبیل جمله ها از من شنیدید بدونید که گفتنشون برام خیلی ساده نیست...
چون این جمله ها تکرارین و فقط آدما رو خلاص میکنن
شاید ظاهرشون شبیه جمله هایی باشه که از رشد احساسی خبر بده ولی در واقع مقدمه ی یه جور جنگه...و توی این جنگ اولین کسی که شکست می خوره خود آدمه.
اگه این جمله رو گفتم به خاطر اینه که توی این دنیا اگه احساس واقعی خودت رو بگی و دیگران به صداقتت پی ببرن در عین اینکه نمیتونی هیچی از دیگران بخوای اما همه دنبال اینن که ببینن میتونن چی ازت بخوان(منظورم رو که میفهمید؟)
و به نظر من اگه برای بزرگ شدن باید انقدر سنگدل و خودخواه بود پس مرگ برای انسان شایسته تره و...
ولی نمیدونم حکمتش چیه که...؟؟
به هرحال به همین اکتفا میکنم که حقیقت هیچ کدوم از ما انسانها این نیست که از خودمون به نمایش میذاریم و ممکنه یه روزی این ظاهر جنگجو یه باطن وحشی هم ازمون بسازه...
اگه انقدر از گفتن احساس و تفکر واقعیمون طفره نمیرفتیم زندگی کردن راحتتر از حالا بود...
حق یارتون
شناختید که....؟؟؟

دوباره علیک سلام !
خواهش می شود .. قابل تون رو نداشت (!)
آره ، دقیقا همین طوره .. میفهمم چی میگی ، نه به این خاطر که سعی میکنم خودم رو در فضای تو قرار بدم ، نــه .. به این خاطر که خودم این فضا رو هزاران بار تجربه کردم !
راه فراری نیست مونا .. تو این دنیا نمیشه قلبت رو صادقانه بگیری کف دستت و با خوش خیالی تو شهرش راه بری (!) چون حکم گوسفندی رو پیدا میکنه که بره وسط یه گله گرگ و ... خیلی خیلی طول کشید که بتونم این همه زشتی رو باور کنم و البته هنوزم از نظر درونی نتونستم باهاش کنار بیام اما ... حقیقت انکارناپذیره .. چه من و تو باورش بکنیم و چه نکنیم !
یا حق
(خواهش میشه .. شما مراهمی .. همچی میگه شناختی که آدم فکر میکنی من در روز ، شونصدتا ایمیل به دستم میرسه !.. از این خبرا نیست آبجی کوچیکه ، اگه سالی یکی هم باشه ، اون یکی رو تو میفرستی !)

یکی شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام برادر رنجر..خسته نباشی..میگم اجرتون با خدا
فقط یه سوالی که این وسط برام هست در ارتباط با اون ماشین بی نوای بیچاره زیر پاتونه..کی بازنشست میشه؟اصلا زندس هنوز؟هرچی تراشه فلز اون مرحوم بود بقای جان شما و مابقی براداری پلیس باشه..انشالله.....

سلام به عزیز دل
سلامت باشی ؛ و من ا... توفیق (-:
این سوال جزء اساسی ترین سوالاتیست که همواره برای تمام راننده ها مطرح بوده و متاسفانه هیچ وقت هم به جواب درستی نرسیده (!) قطعا به زودی با زن نشست خواهند شد .. الانش هم هر روز یکی شون خرابه !.. شاید باورت نشه اما این بندگان خدا ، 24 ساعته روشن هستن و در حال دویدن .. طفلکی ها دیگه تراشه ای براشون نمونده که بخوان تقدیم به راننده شون بکنن (-:

ممنونم از ظرافت نگاهت ..
یا حق

دختر خاله دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام سید ...همیشه به گشتو گذار...!
خوب بدون ما میرید صفاهاااااااااااآ!
کم کاری داره از سرو کولت میریزهااااااااآ!
ببین این تائیدیه رو بر دار ...شجاع باش پسرم...!
الآن به شدت کار دارم بعدا اساسی میام حالتو میگیرم..!
فعلا یا علی

سلام آبجی .. همیشه تو گشت هستیم اما گذارش ...!
کدوم صفا تو هم (!) محض اطلاع من چندین هفته است که به خاطر رفیقم ، جمعه ها رو دو شیفته (24 ساعته!) وایمیستم .. حالا تو هی بیا بگو صفا و خون به دله ما بکن !!
کم کاری که جای خود داره .. قطعا این کم کاری ها نشان از بی کاریست (!) شما این طور تصور نمی کنید ؟! (-:
چـشـم .. در پست بعدی لحاظ خواهد شد !

راستی یه چیزی بگم حال کنی .. الان مامان اومد تو اتاق و من هم داشتم ریلکس کارم رو میکردم (!) یه دفعه دیدم خندید و گفت : «از شجاع باش پسرم» کاملا معلومه که این رو کی نوشته (!) دست هات رو بیار بالا ، ما لو رفتیم !! (-:

من منتظر بعدا خواهم بود .. حتی مشتاق تر از پیش !
یا حق

هیچکس سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:48 ق.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
خوبی جناب سروان؟
حدودا یه رب پیش یه برخورد نزدیک از نوع نمی دونم چندم با همکارات داشتم.
سید، تو نیروی افتضاحی... ببخشید «انتظامی»! شما چند واحد نحوه ی برخورد با (یا بهتره بگم توهین به) مردم پاس می کنید؟
پیروز باشی.
پ.ن: ببخش عصبانیتم رو.

سلام گل پسر
شکر است بی شکایت عزیزم ... اما به نظر میرسه که تو اصلا خوب نیستی !
راستش تا وقتی که پستت رو نخوندم ، حیرون مونده بودم که این به اصطلاح همکاران ما با تو چه کرده اند که این طور برآشفتی (!) اما الان میتونم راحت تر جوابت رو بدم ..
ببین ، من به هیچ وجه قصد تایید یا حتی لاپوشونی رو ندارم .. قطعا کاری که اون بنده خدا کرده ، بسیار زشت و ناپسند بوده .. در این هیچ شکی نیست . اما این رو هم بدون که کار در نیروی به ظاهر انتظامی (!) واقعا سخت و طاقت فرساست .. یعنی سر و کله زدن با مردم به قدری از آدم انرژی میگیره که گاها تصورش برای منی که در همین لباس هستمم غیر ممکن میشه . تو به اون بالایی هایی که میخورند و میبرند (!) نگاه نکن عزیزم .. مطمئن باش که 90% کار رو کسانی انجام میدن که بقول معروف : "هشت شون گرو نه شونه !" فشار کار ، استراحت کم ، حقوق نامتعارف و هزینه های زندگی از یک طرف و شالوده بی سامان نیروی به قول شما افتضاحی ، تنبیهات و توبیخات پی در پی و بی اساس و دستورالعمل ها و فرامین غیر منطقی و گاها احمقانه از طرف دیگر و در نهایت ، به کار گیری از پرسنلی ناکارآمد و هسته گزینشی که معلوم نیست از کدوم لوپ لوپ در اومده ، مجموعا فضایی رو به وجود آورده که نمیشه به این راحتی ها تحلیلش کرد .. من الان 6 ماهه که دارم در بین این قشر زندگی میکنم .. تنها نتیجه ای که تونستم بگیرم اینه که نیروی انتظامی سازمان بی نظیریست که داره به بدترین شکل ممکنه مدیریت میشه .. باز هم برمیگردیم سر خونه اول .. تو این مملکت ما هر جا که دست بذاریم ، سوء مدیریت وجود داره عزیزم . تو به اون گروبان ، استوار یا حتی افسری که با لحن توهین آمیز باهات صحبت کرده نگاه نکن .. بیا من قصه هایی از سرگرد ، سرهنگ و سردارهای این نیرو برات تعریف کنم تا از شدت غصه اشکت در بیاد (!)

ظاهری که شما میبینید و توقعاتی که دارید ، با باطن این نظام و داشته هاش هیچ سنخیتی نداره .. باید باور کنیم ، آره .. باید باور کنیم که ما هنوز یک کشور جهان سومی هستیم (این قسمت رو یواش بخون که خدایی نکرده به گوش آقایون نرسه و نازک آرای تن شاخه گلی که ... در برشان نشکند !)
یا حق
پ.ن : میفهمم سید .. فکر میکنی وقتی سکوت میکنم و چند روز هیچی نمیگم از دل خوشمه (!) نه به خدا ...

دختر خاله سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ب.ظ

ببین کم کم داری میری رو اعصابم....!
در ضمن سلام ....
معلومه کدوم ....هستی ؟
نیام بزنمت....پلیسی که باش...۱۱۰ هیییییییییی که باش....سعی کن ...آدمم بشی...شما الآن یک لبخنده ملیح از اون مدلا که میدونی در نظر بگیر...!
فعلا یا علی...

تازه کجاش رو دیدی ؟!.. چند بار هم از روش رد شدم و برگشتم اما نفهمیدی (-:
در ضمن علیک سلام ..
یه گوری در همین نزدیکی .. زیر این کوه بلند ، رو آن آب روان .. به به عجب زیر و رویی شد "حافظا !" (-:

بد بدختی اینه که ما اون قدرها نیستیم و ملت فکر میکنن که ما چه همه ایم (!) و باز بد بدختی عظما اون وقتیست که ملت همون یه خورده ای هم که هستیم رو نادیده میگیرن و دور از جون ، ما رو با سنگ ... یکی میکنن (!) اون وقته که دوست داری فرق سرت رو به اولین چهارچوبی که دیدی بکوبی !..

به هر حال ، ما آدم بشو نیستیم .. بیخودی هم سعی نکن .. من هم نمیکنم !
بوووووژههههههه .. در نظر میییگیییریییم (-:
فعلا ..
یا حق

مونا چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:10 ب.ظ

کم کم دارم نگران میشم
نکنه اتفاقی افتاده؟
:((

من خودم خیلی وقت که نگرانم (!) مشکل اینجاست که نمیتونم بگم ..
نه عزیزم .. اتفاق که همیشه میفته اما خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاده .. همون بد بدختی ها و مشکلات همیشگیست !..
مسئله نگران کننده ای وجود نداره .. شما خودش رو ناراحت نکن (-:
یا حق

هیچکس چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ب.ظ http://hichkas-ptl.blogsky.com

سلام
من حرفی از نبودنت و دلخوشیت نمیگم برادر. می دونم تو هم متاسفانه (می گم متاسفانه چون دونستن تاسف داره) می دونی.
کاش منم قدرتی (هر چند کاذب) دستم بود تا باهاش عقده هام رو خالی کنم رو سر و کله ی «انسان».
پیروز باشی.

علیک سلام
منظورم این بود که بدونی در حقیقت گفتارت شک ندارم و خودمم کم و بیش با این گونه معزلات ، دست و پنجه نرم میکنم . بهر حال قشر نظامی هم مثل سایر اقشار این مملکت ، از مردم هزار و یک رنگی تشکیل شده که هر کدوم با آداب و فرهنگ شخصی شون رفتار میکنن . اگه تصور کردی که خدایی نکرده ، خدایی نکرده (!) چیزی به عنوان فرهنگ برخورد عمومی به صورت عملی در این سازمان وجود داره ، زهی خیال باطن .. متاسفانه همه چیز در حد حرفه و نظارت ها هم به جای بازدارندگی ، بیشتر جنبه تشریفاتی دارن و موجب مخفی کاری میشن !..

تردید نداشته باش عزیزم که همه ما به نحوی داریم با عقده های درونی مون زندگی می کنیم (!) ممکنه یکی کمتر و یکی بیشتر باشه اما رسیدن به مرز صفر کار طاقت فرساییست .. روزی که یک معلم با مشغولیت های زندگیش وارد کلاس میشه و بجای لبخند به شاگردانش فقط نگاه میکنه (نمیگم اخم میکنه ، در حد همون نگاه سرد و ساکت !) ؛ روزی که منه راننده پشت فرمان نشستم ، کودکی از کنار ماشین پلیس رد میشه و بهم سلام میکنه اما من حوصله ندارم براش دست تکون بدم ؛ روزی که ... مطمئن باش در تمام این لحظات ، عقده هایی وجود داره که خواه و ناخواه دارن تخلیه میشن .

هیچ کدوم از این قاعده مستثنا نیستیم سید .. خلاصه اینکه : «هر کس به طریقی دل ما میشکند ...»
یا حق

دختر خاله چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ

سلام علیکم یا سید....!چطوری جوووووووون؟
میبینم که دستی به کیبرد بردین....میگم که هلاک نشی..!
ببین.. یک و یک... فوشه؟!!!شما الآن شکل تفکر رو در نظر بگیر...!
این مونا خانوم ...منو یک و یک خطاب فرمودند...!
آبجی ببین بنده در تجزیه و تحلیل ید طولانی دارم ...البته در خیلی کارای دیگم وارتم....آق سید میدونه...!مگه نه سید..!
بعدا شما خانومو روشن کن...!
زت زیاد...!
بازم میام

و علیکم السلام یا آبجی !.. پیر گشته ایم از دست زموووووووووون ! (بابا قافیه .. بابا ردیف !)
خوبی عزیز دل برادر ؟!
چه کنیم دیگه ؛ اینم از جمله توفیقات دسته بود که روی کیبرد رفت !.. خواهش میشه (-:
راستش رو بخوای خودمم نفهمیدم دقیقا چیه (!) اما هر چی باشه فوش نیست .. این آبجی کوچولوی ما (مونا!) بسیااااااااااار دختر باادبیست و این وصله ها به هیچ وجه بهش نمی چسبه . بهتره به جای قضاوت عجولانه ، منتظر بشیم خودش بیاد و توضیح بده .
مونا ... مونا .. بیا ببینم به دختر خاله چی گفتی شیطونک ؟!

بله بله .. قطعا چنین است و تا باد چنین باداااااااا.... یحتمل مونا هم به این ظرافت گفتارت پی برده که سر صحبت را باهات باز کرده . وگرنه مونا آدمی نیست که دمخور هر کسی بشه (-:

چاکرخواتیم ...!
میبینمت ..
یا حق

دختر خاله جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ

سلام پسرم...
اومدم ببینم که کی میخوای آپ کنی....!

سلام از ماست دخترم ...
برعکس منم اومدم ببینم ، کسی اینجا رو آپ کرده یا نه ؟! (-:

دختر خاله شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ب.ظ

ببین نیام بزنمت!
درضمن علیک سلام...
میخواستم دعوتتون کنم که دیگه نمیکنم ...نمیگم کجا ..چون حال نمیکنم...!
هر وقت ...شدی ..دعوتت میکنم...!
درضمن نمیمیری ...ی سرم به من بزنی..!
اومدی خبرم کن...!اگه مثل اون دفعه نباشه خیلی ممنون میشم ...

نمیبینم تا بیای بزنیم !.. آخه تا کی وعده ٬ تا کی وعید (-:
بقول یکی از بچه ها : «پیرزن رو از تاکسی خالی میترسونی !!»

سلام از ماست ..
دعوت کردن یا نکردن ٬ آیا باز هم مسئله این است (؟!) ما به این زودی ها «آدم» بشو نیستیم ٬ پس به قول مامان بزرگت ٬ خودت رو ... نکن و بیا مثل بچه حوا ٬ دعوتت رو بکن (-:

شاید باورت نشه اما کل فرصتی که برای آن شدن دارم ٬ در حد همین چند دقیقه است که اونم صرف پاسخگویی به نظرات معوقه میشه . با این وجود ٬ باز هم چشم .. در اسرع وقت خدمت میرسیم .
من مثلا الان اومدم .. اما اومدن و نیامدنم هیچ تفاوتی نمیکنه (!) اگه خدا بخواد ٬‌ فردا مثل بچه آدم میام تا حالی از دختر حوا بپرسم (-:

نهایتا .. از اینکه تحملم میکنی ٬ ممنونم دختر خاله !
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد