فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

عمار هم رفت

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   یادتون هست که چند وقت پیش ، موضوع کشته شدن دختری 18 ساله رو براتون تعریف کردم و ... اون زمان به نظرم نمیرسید که ممکنه روزی حادثه ای از این دردناک تر رو هم تجربه کنم . حادثه ای که تمام وقایع هم نوعش مثل گاز گرفتگی اون پیرمرد در حمام و سکته اون مرد میانسال در ماشین رو تحت تأثیر خودش قرار خواهد داد .. امروز بهم اثبات شد که همیشه بدتر از بد هم وجود داره (!) چون شاهد فاجعه ای بودم که سخت ترین و سنگین ترین حادثه در کل دو دهه و نیم زندگیم بود .. 

 

   نمیدونم چرا اصولا وقتی که میخوام نمازم رو ببندم یا اولین قاشق غذام رو بخورم ، موردها از آسمون و زمین میبارن (!) امروز هم مثل همیشه به محض اینکه غذام رو کشیدم ، صدای وینگ و وینگ سیستم 110 بلند شد . مسعود بهم گفت که تصادف جرحی داری و من با اشاره به ظرف غذام بهش فهموندم که الان میخورم و میرم .. به اواسط ناهارم رسیده بودم که افسر گشتم بهم خبرداد ، موردمون فوتی داشته و مرکز پیگر ماجراست . با عجله دو تا قاشق دیگه هم خوردم و مابقی غذا رو ریختم تو سطل زباله (!) با سرعت به سمت ماشین رفتیم و گاز رو چسبوندیم . آژیر گشون خیابون ها رو پشت سر گذاشتیم تا اینکه به آدرس اعلامی نزدیک شدیم . از دور جمعیت زیادی به چشم میخورد ؛ به حدی که ماشین اورژانس ، راهنمایی و گشت انتظامی در بین شون گمشده بود . دقیق که شدم ، نیسان آبی رنگی رو دیدم که به صورت اریب ، وسط خیابون ایستاده و در سمت راستش ، چادر مشکی رنگی روی زمین افتاده بود . سریع ماشینم رو جا به جا کردم و پریدم پایین . هنوز درب ماشین رو نه بسته بودم که یک نفر لباس شخصی بهم نزدیک شد و گفت : «جناب سروان ، کلاهت رو فراموش نکنی ، بذار سرت !» یه نگاه به اطرافم انداختم و بروبچه های گزارش پنج رو دیدم . متوجه شدم که یحتمل از بچه های معاونت اجتماعیست که با گزارش پنج همکاری دارن . کلاهم رو روی سر گذاشتم و کمی به صحنه نزدیک تر شدم . هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که با دیدن صحنه روبروم شکم زد . در زیر چادر ، برآمدگی کوچکی به چشم میخورد و در اطرافش ، تکه های فشرده گوشت رو میدیدم که بی شباهت به مغز انسان نبود .. منظره اش اونقدر فجیع و دلخراش بود که حتی یک ثانیه هم نتونستم طاقت بیارم و سریع برگشتم .. 

 

   عمار کوچک ما ، در حالی که هنوز 5  بهار بیشتر از زندگیش نگذشته بود ، دقایقی قبل از رسیدن ما ، با پدر و مادرش از سوپر خارج میشده که عموش رو در اون سمت خیابون میبینه و ناگهان شروع به دویدن میکنه . در همین حین خودرو نیسانی از راه میرسه و ... فقط یک کلام دیگه میگم و روضه ام رو ختم میکنم (!) وقتی به خط ترمز نیسان دقت کردم ، موهای سر کودک بر روی آسفالت خیابان ، به صورت مشهود قابل روئت بود .. 

 

 

   پ.ن : زمانی که به وجود انسان نگاه میکنم ، از شدت تحیر بهت زده میشم .. چرا که با تمام عظمتش ، در کمتر از لحظه ای با هیچ مساوی میشه !.. این گونه مسائل من رو به فکری فرو میبره که بی شباهت به کما نیست ... 

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 16 + ارسال نظر
دختر خاله پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام.........خیلی وحشتناک بود...

دختر خاله پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:03 ق.ظ

چی بگم؟؟؟!!!اون که مرد....اون پدر و مادر بیچاره که اون صحنه رو دیدن....اونا یک عمر یا اون صحنه باس زندگی کنن....

دختر خاله پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام ستوان ...چطوری؟
ببین من چند وقت پیش...یک مطلبی در مورد ابعاد وجود انسان میخوندم....خوشم اومد از مطلبش...واسط میزنم...اما من یک نموره نظرم...با این مطلب متفاوت...حالا اینو بخون...

وجود انسان دارای ابعاد متعددی می باشد. به عبارت دیگر می توان گفت که ما با چند بدن(حتی شاید بیش از یک و یا دو بدن) زندگی می کنیم.در یک
تقسیم بندی کلی وجود هر انسانی از روح ,پریسپری و کالبد فیزیکی تشکیل یافته است.
روح هسته ی وجود انسان و خویشتن حقیقی او می باشد.ماهیت متعالی روح

چنان است که نمی توان درباره اش چیزی گفت(زیرا ما تنها قادر به وصف چیز هایی هستیم که بتوانیم درباره ی آنها بیندیشیم یا به عبارت دیگر آنها برای

ذهن ما قابل درک باشند , اما مرتبه روح بالاتر و برتر از ذهن است ).



پریسپری که البته اسامی متعددی دارد(مثل کالبد اختری-کالبد اثیری- کالبد رویا

بدن نورانی -کالبد مثالی و...). لطیف تر از بدن مادی بوده ومحدودیت های به

مراتب کمتری را نسبت به آن دارد(مثلا با چنان سرعت بالایی حرکت می کند

که انتقال آن از مکانی به مکان دیگر به طور آنی انجام می گیرد. با برون فکنی

پریسپری و قرار گرفتن آگاهی در آن ,شخص ,در هر لحظه در جایی است که

اراده کرده است باشد وآنگاه که قصد رفتن به جایی دیگر را داشته باشد صرف

قصد کردن کافی خواهد بود تا در همان لحظه در مکان مورد نظرش قرار گیرد

دقیقا همانگونه که در وضعیت رویا صورت می پذیرد و می بینید که انتقال شما

از مکانی به مکان دیگر که شاید در سفر با کالبد فیزیکی و با استفاده از سریعترین وسایل نقلیه ساعتها و حتی روزها به طول می انجامد , در یک لحظه صورت می گیرد).
ودر نهایت:
کالبد فیزیکی که متراکم ترین , زمخت ترین و محدود ترین بعد وجود انسان

می باشد.

مونا شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

سلام
من اومدم!

مونا شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ق.ظ

متاسفم
خیلی دردناکه...
فقط امیدوارم بتونید این صحنه ها رو فراموش کنید..
آمین

دختر خاله دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ق.ظ

سلام ستوان....خوبی ؟
ما که اس ام اسامون داغونه...حالا هی تو اس ام اس بده....من نتونم جواب بدم چه فایده؟!
ستوان حالم از حرفای سیاسی دیگه....
از اونجایی که من همیشه سخنگوی تمام محافل هستم ...این دفعه تو کلاسمون به دلیل کمبود جا و خراب بودن برق یکی از کلاسا همه چپیدن تو یک کلاس...منم جای همیشم عوض شد...و یک جایی پشت به همه و کاملا دنج افتادم.....
استادمون دوبار اومد بهم گفت جات راحته...گفتم بله...دفعه سوم اومد گفت ببین جات راحته؟دیگه فقط نیگاش کردم ...گفت آخه تو امروز خیلی ساکتی...گفتم شاید جات راحت نیست...!!!!
نمیدونست...قلبم راحت نیست...جا که هر جا بادا باد....!!!
فک کن ۳ ساعت بی وقفه کار کردم ...و اصلا گذشت زمانو حس نکردم......از حرفای چرت دیگران هم چیزی یادم نمیاد.....چون نخواستم بشنوم.....!!!حالی میده باشی بین مردم ..اما نباشی بینشون....!امتحان کن...
یا علی جوون ...ممنون از اس ام اسایی که میزنی....در اسرع وقت جبران میشود...

مونا دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام
ما یک وبلاگ دیگر زدیم دوستش میداریم!

دختر خاله سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام ستوان....کلا روزگار میگذرانیم....!!!

یادش بخیر این شعره.....
خارکش پیری با دلق درشت ...پشته ی خار همی برد به پشت..... لنگ لنگان قدمی بر میداشت....هر قدم دانه ی شکری میکاشت....!!!یادته این شعرو واسه من شمال تو کوه می خوندی....!!!واسه ی اینکه یک چوب دستم بود...!!!چادرمو به کمرم بسته بودم که به خارا گیر نکنه......چقدر به اون شخصیت شعر تو نزدیک شدم....اما دانه ی شکرم......خیلی کمرنگه...دیده نمیشه...!!!
چرا؟!خوشا بحال اون خارکش ستوان.....
یا علی...بازم میام

مونا چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:52 ب.ظ

خب ...
سلام
چه خبر؟
میگم که از برادر ریرامون خبری نیست ...کجاست؟

هرجا هست احتمالا مثل من بیکار نیست! (حسابی دیوونه شدم خودم جواب خودمو میدم!)
بیکاریم که بلای جوونه..اونم واسه من
راستش توی این کلاس ملاسهای تابستونی عزمم رو جزم کرده بودم که برم کلاس گیتار ولی یه جلسه که رفتم اصلا از محیطش خوشم نیومد ..استادش...بعدم اینکه خلاصه بیخیالش شدم! نمی ارزید فکر کنم باید گیتار رو به صاحب گیتار(!) برگردونم ...برای همینم یکم حالم گرفته شد استاد خانوم هم قحطیش اومده فکر کن توی تهران به این بزرگی هرچی پرس و جو کردم همه استاداشون مرد بود ..
فکر کنم قسمت نیست.این روزا دارم رمان می نویسم البته خیلی وقته شروع شده دعا کنید وسطش کم نیارم..
دفعه بعد که اومدم همه باشن هااا

یا حق

دختر خاله چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام بر برو بچ....
خواهر مونا مگه تو کنکوری نبودی؟پس بیکاری یعنی چی؟!یا هنوز کنکوری نشدی؟!ما شمارو نمیشناسیم.....یکم از خودتون اطلاعات در اختیار ما قرار بدهید...ما بدونیم با کی میحرفیم....!!!البته در پدیده بودنت شکی نیست....!!!معمولا کلاسای گیتار بیرون...مدرسش مرده...مگر اینکه خصوصی کلاس بگیری...!
در مورد برادر یکی ....عرض شود که ایشون به مرحله رفیع شهادت نائل شدن....دیگه با ما رو ریز میبینن....!!!کلا اینجوریاس خواهر ...فک کن...!!!حالا قراره بیاد از عرش واسمون تعریف کنه....که چی دیده ...چی شنیده...!!!
راستی.........
سلام ستوان....یادم نبود وبت بهت سلام کنم.....از بس مظلومی تو وبتم تحویلت نمیگیریم....!!!
خوبی خوش میگذره...؟؟ببین بپوکن...که اس ام اسارو درست نمیکنن....!
بعدا میام توام اصلا لازم نیست بیای ....چون بیای پات قلمه..!گفته باشم!
یا علی

دختر خاله چهارشنبه 3 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام ستوان...الآن داشتم یک گشتی تو نت میزدم....یک بار دیگه مطلب آخرتو خوندم.....
به یک دوستی چند روز پیش من باب توجه به اطراف یک یادآوری کردم....گفتم به آسمون نگاه کن با اون همه عظمتش....به ستاره ها نگاه کن با این همه دوری چه جلب توجهی میکنن....اینارو گفتم بهش اما باز نکردم واسش... گفتم خودش بذار فکر کنه ....تا از ظن خودش به حرفم پی ببره...اما متوجه نشد....فک کرد مسخره اش کردم در صورتی که هرگز با این حرفا نمیخوام عقل کسی رو نادیده بگیرم....هر چند که آدمیزاد دوست داره هر چی که دورش نبینه...کلا به اطرافش با چشم بسته نگاه میکنه.......
حالا بگذریم که من خودم از همین فرقه هستم...
منظورم به این بابا این بود که ببین ....که خدا آسمونو با این همه عظمتش بدون هیچ ستونی آفرید.....یعنی پایه هاش واسه ما دیدنی نیست....
منو تو ایم که دوتا پایه ی داریم به اسم پا...ناتوان و شکننده...ضعیفو سست در عمل...شدیم اشرف مخلوقات....خوب حتما یک حساب کتابی بوده...!
حالا با این سر پر از هوا و هوس این مخلوق چه که نمیکنه....!!!
این که گفتی در لحظه ایی با هیچ مساوی میشه...واسه اینه که خدا میخواد که یادش بمونه کاره ای نیست...!!!
همیشه وقتی به لحظه ی رفتن فکر میکنم ...با خودم می گم....من چه جوری خواهم رفت.....!

مونا جمعه 5 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام دخترخاله
خوبی خواهر؟ با این حساب ما هی باید لباس مشکیهامون رو دراریم و دوباره بذاریمشون سر جاش ! این مکافات کمی نیست هااا !
میترسم خبرای خوبی نیاره واسمون .داداشمون میره توی جمعیت ،نگرفته باشنش ؟!
و اما...
ببین تو اگه قول بدی دخترخاله ی منم بشی من بهت قول میدم خودم پتمو با همین دو دستم برات بریزم رو آب !
فقط همین قدر بگم که امسال سال آخره خوشگذرونی و ولگردیه...بدبختیام تازه شروع میشه ! حالا گرفتی؟
میدونی دختر خاله ...مهم نیست کیم و چند سالمه ..
مهم اینه که دلم باهاتونه...اگه هستی ، هستم ! فقط یه یاعلی کمه .
ستوان رو دیدی بگو یه سر بزنه .
منتظر یا علیت هستم عزیزم.
یا حق

مونا شنبه 6 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:47 ب.ظ

سلام ، سلام و دوباره سلام !
توی این بحثای سیاسی نتیجه های جالبی به دست میاد که این نتیجه ها ، نتیجه ی خراب کردن حقیقت اونم به روش زیر است که در جمله ی دکتر شریعتی آمده :
«اگر میخواهید حقیقتی را خراب کنید، خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید» !!!

هیچکس یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام
چطوری نظامی؟! نظر خاصی ندارم سید. دیدم تعداد نظرات «سیزده» تاست گفتم چهارده تاش کنم نحسی نگیره بلاگت رو.
در ضمن تا زمانی که تو نظامی هستی رفاقت من و تو باید باز شماری بشه!!!
پیروز باشی.

[ بدون نام ] یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ب.ظ

http://roozayebito.blogfa.com

مونا جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:21 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد