فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

غروبی بی طلوع

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   ده روز بیشتر نمیگذره .. از اون روزی که خورشیدش داشت کم کم غروب میکرد .. راستش دقیق نمیدونم اما فکر کنم که جسمت تونسته باشه ، گرمای ظهر شنبه 88/5/17 رو تجربه کنه .. نمیفهمم چرا یکدفعه از همه چی بریدی (!) شاید طاقت دیدن این همه طلوع و غروب رو نداشتی .. شاید از زندگی خسته شده بودی .. شاید هم دیگه حوصله بودن در کنار انسان های هزار و یک رنگ از توانت خارج شده بود یا ... با این وجود همه میگفتن : "اون خدابیامرز ناامید شده بود وگرنه این قدر زود از پا در نمی اومد و ما رو تنها نمیذاشت !" 

 

   میدونی پدربزرگ .. هر چند که سال ها بود سکوت پیشه کرده بودی و آروم و بی صدا کنار اتاقت می نشستی و به کار کسی هم کاری نداشتی اما همون حضورت ما رو کفایت بود .. همین که وقتی از در خونه تون داخل میشدم ، یه راست میومدم تو اتاقت و بهت میگفتم "سلام" کلی لذت بخش بود .. هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم که مامان سر جسم بی روحت نشسته بود و زار زار گریه میکرد .. در اون لحظات تنها جمله ای که به خاطرش میرسید این بود : «بابا تو خیلی خوب بودی !» 

 

   تو رفتی عزیزم و تنها کوله باری از خاطراتت به جای موند .. خاطرات ریز و درشتی که هر روز در بین افکارم رژه میرن و نمیذارن غروب قلبت رو باور کنم .. غروبی که برخلاف تصورات ما ، طلوعی رو در پی نداشت . میدونی ، از اون روز تا بحال دارم با خودم کلنجار میرم که چرا ما انسان ها ، به طلوع بعد از غروب عادت کردیم .. چرا وقتی خورشید ، کوه ها و دریاها رو درمینورده و در پشت خط مرزی زمین و آسمان پنهان میشه ، باور نداریم که ممکنه این آخرین غروبش باشه و دیگه فرصتی برای طلوع مجدد دست نده .. چرا حداقل به این فکر نمیکنیم که خزان عمر ما هم میتونه به همین راحتی از راه برسه و غروبی بی فروغ رو از ما به یادگار بگذاره ؟!.. آخه چرا ما اینقدر در دو روز دنیا غرق شدیم . چرا ؟!.... 

 

 

 

   و اما آخرین مطلبی که مونده ، معمای این روزهای منه .. اینکه چرا اینقدر قشنگ مردی (!) آره ، واقعا برام سوال که دلیل برگزاری مراسمت ، اون هم به بهترین نحو چی بود .. مگه چیکار کرده بودی که خدا اینقدر دوستت داشت .. به حدی که در مقام یکی از پیر غلام های آقا تشییعت کردن .. حتی خدا مثل خیلی ها زمین گیر هم نکرد ، تا هم خودت زجر بکشی و هم دیگران رو اذیت کنی و نهایتا با خستگی فراوان از این دنیا بری .. مگه تو در زندگیت چی کار کرده بودی بابا بزرگ ، که خدا بهت توفیق یک عروج ملکوتی رو داد ؟!.. 

 

پ.ن : شرمندم که نبودم .. البته فکر کنم که دلیلم به اندازه کافی قابل قبول باشه (!) این طور نیست .. 

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 20 + ارسال نظر
مونا چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام
گاهی وقتها ، توی خونه ی پدربزرگ ، وقتی به صورت پاک و موهای سفید اون و مادربزرگ نگاه میکنم ، وقتی میبینم یکی به دوردستها خیره شده و اون یکی چشماش بسته ست...وقتی پدربزرگ دست زیر چونه ش میذاره و به یک گوشه نگاه میکنه، میفهمم خسته شدن.بدتر از همه، آدما توی پیری از خودشون خسته میشن، ولی نمیدونن چقدر خوبن.چقدر بودنشون آرامش بخشه.پیری تلخه ...درد دست و پا و مریضی و ..عذاب آوره.
بی اعتنایی بچه ها به پدر و مادرای پیرشون از همه بدتر و سنگین تر..اما هیچ کار خدا بی حکمت نیست..خدا خیلی چیزها رو توی پیری از بنده هاش میگیره که دل بریدن از دنیا براشون آسون بشه .که سبکبار بشن و بازیچه بودن دنیا رو با وجودشون لمس کنن.اینم نعمته...
خوش به حال پدر بزرگ که ازشون به خوبی یاد میشه .خوش بحالشون که کسی رو آزار ندادن..خوش بحالشون که بچه ها و نوه هایی خوب دارن...و از همه مهم تر ، خوشا به حالشون که از دنیا دل بریدن ..با همه ی سیاهی و سفیدیش..

بازم تسلیت میگم.
تا طلوعی دیگه...؟

مونا چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما...
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

شباهنگ پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ

سلام.

قبل از اینکه تسلیت بگم و تسکین خاطر باشم باید بگم که چقدر میتونستن سعادتمند باشن ایشون که آرام و با شکوه رفتن. این میتونه یکی از بزرگترین آرزوهای ما آدمای خاکی باشه.من هم به نوبه خودم تسلیت میگم خدمت شما و خانواده محترمتون. امیدوارم که روحشون پیوسته شاد و سبز بمونه و قرین رحمت الهی.

پاینده باشی و سرفراز

مونا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام
غروبه این وبلاگ که نمیخواد بی طلوع باشه ؟!
منتظر طلوعشیم !

ریرا چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:11 ب.ظ

صمیمانه تسلیت میگم و از گفتن حرفهای تکراری خودداری می کنم...اگر این پدربزرگ مشترک با دخترخاله هم بود از جانب من مراتب تسلیت رو برسان برادر...
خداوند بیامرزه.....

دختر خاله پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام....هر چند که ما خوبیم ...اما تو باور نکن سید...!
در هاله ای از بهت و حیرت....هر روز به صندلی نگاه میکنم که مهمان خونمون روش مینشست!!!و کلی حرف میزدیم...میخندیدیم...!!!و به یکباره مهمونمون روانه بیمارستان شد....!!باورم نشد...گفتم دو روزه بر میگرده...رفتم بالای سرش ..دیدنش ...چشمکی زدو گفت سیگار داری...!!!گفتم پدر جون اینجا آآآآآ؟؟؟!
بمرور آب شد....زبون بست و حرف نزد ...هیچی نخورد....باورت میشه؟!هنوز باور نمیکنم....!!!
حتی زمانی که زیپ کاور رو باز کردم تو بیمارستان تا صورت بی روحشو ببینم باز هم باور نکردم....!!!
من از پله ها بالا میرفتم تا اونو ببینم و اون در حال سکرات موت بود....!!!
یاده زمستون اوفتادم که اومدم مشهد...وقت خداحافظی گریه کرد...گفتم ...پدر جون گریه نداره من بازم میام...گفت نه ...دیگه ما اینجا همدیگرو نمیبینیم....!!!و اون شد که گفت...!!!
بیا باورهامون رو محکم کنیم که ما هم بزودی به او خواهیم پیوست....!!!خدایش بیامرزد....
آپ زیبایی بود ...با این که دلم آروم نداره اما آپت خاطرات زیباییو ازش واسم تداعی کرد....
ممنون از مونا و ریرا به خاطر تسلیت....ایشالا که در شادیها من و امین جبران کنیم...
ریرا(ققنوس)....دیدن کامنتت خوشحالم کرد... دنیا بسیار کوچک است..و رسمش بسیار ناجوانمردانه!!!
موفق باشی
یا علی

ریرا پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:34 ب.ظ

دختر خاله عزیز هنوز یادم هست مکالمه شما و پدر بزرگ مرحوم رو که تعریف کردی...دنیای غریبیه زمان موعود گویی به ما الهام میشه .......
صبرت زیاد
همه رفتنی هستیم...می دونی ...این روزها تو تنهایی که هستم خیلی چیزا برام داره عوض میشه..شایدم خاصیت صحراست که ادمای بی خاصیت رو با خاصیت می کنه...الله اعلم......

دختر خاله جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام بر برادر ریرا....چطوری برادر؟
از ابراز همدردیت ممنونم...
زمان مثل باد گذشت...!!!
پس شمام یادت میاد....!یادته بهت گفتم و تو گفتی که پیرا مثل نوجونا میمونن؟!اما گریه ی اون روز پدر جون خبری درش نهفته بود که من حسش کردم و دلم لرزید...!چه خوب شد که مدتی با ما بود...مهمونمون بود...!چقدر خوب دم همه رو دید...
اون خوابمم حتما یادت میاد...اونم یکجورایی تعبیر شد....!
شکسته نفسی میکنی...بی خاصیت نبودی هیچ وقت...فقط خودتو دست کم میگرفتی...
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد......
صحرا به آدم وسعت دید میده....به دنبالش وسعت فکر میده...اصلا تو صحرا خدا مثل آسمونش به آدم نزدیکتره....
پس تو ققنوس شدی....اما من هیچ نشدم...
همچنان در جهل مرکب موندم...
یا علی

مونا به برادر ریرا و دخترخاله جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ب.ظ

سلام
خیلی فکر کردم ببینم چی میتونم بگم ، اما به کلمات مورد نظر نرسیدم!!!
فقط خوشحالم از اینکه برگشتید .
دخترخاله عزیزم امیدوارم با اعتقاداتی که داری نه فقط دربرابر این غم بلکه در مقابل همه ی ناخوشیهای زندگیت صبور و مقاوم باشی .
همتون رو کلا !! به خدا میسپارم.


( این برای سه تایی تون بود!!!)

مرجان دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:51 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

سلام داداشه عزیزتر از خودم

بهت تسلیت میگم ! دیگه غمتو نبینم داداش کوچولوی خودم

ناراحتم از اینکه بابابزرگتو از دست دادی ! از طرفی هم بهت حسودیم شد که لابد بابابزرگت خیلی دوستت داشته که الان واسه نبودنش حتی اومدی توی وبلاگ نوشتی ... راستش من پدربزرگ خدا بیامرزمو دوست نداشتم چمیدونم لابد اونم مارو دوست نداشت دیگه ! آخه توی دوران کودکیم محبتی ازش ندیدم یادم نیست یه بار دست رو سرم کشیده باشه و ببوسدم .. فقط تنها خاطره خوشی که ازش دارم مربوط میشه به روزای آخر عمرش که توی بستر بود لابد اونم واسه اینکه عزرائیل رو از نزدیک میدید باهامون موقتی مهربون شده بود و عجیب اینکه ما رو میدید خوشحالم میشد ... به هر حال خدا بیامرزدش

شاد ببینمت

[ بدون نام ] جمعه 20 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ق.ظ http://yasesefid.blogsky.com

*******************************************
***************************
*****************
شاید هر چیزی بتونه بوی قشنگ زندگی رو بهت نشون بده

شاید هر چیزی

*******************************************
**************************
*****************

دختر خاله دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام صابخونه.......چطوری؟
و اما بعد:
یک سوال فنی داشتم....کی میخوای آپ کنی؟!
انگار پشت ماشین بودی بیشتر ازت خبر داشتم....تا الآن که واسه ما.........!عجباااااااا!
هنوز یک مرد کامل نشدی بقول مهدی....!؟؟!!!
به نفعت تا منو حضورا ندید آپ کنی!!!!
یا علی ستوان

دختر خاله دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ق.ظ

عیدت مبارک ستوان

دختر خاله یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ق.ظ

نه....جدا الآن تو کتک نمیخوای؟!بهت حتما باید زنگ بزنم ....حرف رکیک بزنم؟!نه تو آدم نمیشی؟!دیر شدا.....داری پیر میشی ..هنوز آدم نشدی....به من چه میخواستی خصوصی داشته باشی....!حالا که نداری....پس حقته.....!
حیف که اینجا نمیشه بهت چیزی بگم....
بچه پرووووووووووووووو...........

یا علی

دختر خاله دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ب.ظ

برای غافلگیر کردن روح اموات ....بلند صلوات....
اللهم صلی ......))))
برای شادی روح ستوانای فعال ....تکبیر.....)))

مگه اینکه من تو رو نبینم.....!!!!!

دختر خاله شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:46 ب.ظ

آقا ببند در این وبو...درشو تخته کن!

دختر خاله یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ

استغفرال.....ربی واتوب الیه...
حالا هی من میخوام چزی بهت نگم....
یعنی یک پست اینقدر ویرایش میخواد؟میخوای بیام کمک.....!

دختر خاله دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم هستم....از اینجا رد میشدم...وب افتضاحی دارین ....بدرد نمیخوره!
والسلام!

دختر خاله سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:27 ب.ظ

مرگ بر آمریکا......
روز دختر مبارک....بهتم میاد...دخترم...سفید بخت بشی مادر!
در اینجارم گل بگیر

دختر خاله سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ب.ظ

از اینجا رد میشدم.....دیدم که آپ نکردی...بسی خوشحال شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد