فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

خودخواهی

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   هر چند میدونم که آه و ناله ، مشکلی رو حل نمیکنه اما خالی از لطف نیست که شما هم بدونید ، فشارهای جسمی و روحی در این گرمای طاقت فراسی تابستان ، به حدی روی آدم فشار میاره که گاهی اوقات انسان رو به فکر فرار میندازه !.. برخی اوقات حجم کار آنچنان افزایش پیدا میکنه که مجبورم 14 یا حتی 16 ساعت به صورت مداوم کار کنم و این یعنی بجای موندن مرده ای متحرک به نام امین (!) 

 

   امروز قصد دارم که یکی دیگه از معایب بازوی امنیتی مملکت مون رو که با وجود ظاهر نظامیش آبروی هر چی نظم رو برده ، به چالش بکشم (!) با اینکه خودم در تقسیم بندی جمعیتی ، جزء طبقه کارمندزاده محسوب میشم و از سال ها پیش با صفاتی همچون پاچه خواری و ... که در سیستم های اداری ما به وفور یافت میشن ، آشنا شده بودم اما انتظارش رو نداشتم که شاهد تبلور این صفات زیبا در بدنه ناجا هم باشم . 

 

   یکی از آزار دهنده ترین صفاتی که در این مدت روحم رو خراشیده ، حقیقت تلخیست به نام «خودخواهی» ؛ من کاری به تعابیر لغوی این صفت ندارم و تنها درون مایه اش رو مدنظرم قرار دادم . اینکه ما آدم ها چطور میتونیم به این سادگی ، وجود هم رو نادیده بگیریم و از پشت خمیده هم پله ای برای ترقی خودمون بسازیم ، معمایی است که با وجود رواج فراوانش ، برای من هنوز که هنوزه قابل هضم نیست (!) 

 

   ببینید ، به طور مثال همه ما میدونیم که با استناد به بند «پ» (پارتی !) میشه هر کار نشدی رو شدنی کرد و به عبارت دیگه : هر جنایتی امکان پذیر خواهد بود (!) اما دیدن این صحنه ها از نزدیک ، آنچنان با روان انسان بازی میکنه که دوست داری فریاد بکشی ؛ دیدن اینکه چطور یک انسان پا بر دوش همکار یا همراه خودش میذاره تا به نقطه ای بالاتر برسه (حتی اگه به نابودی طرف مقابلش بیانجامد!) کافیست تا برای مدتی طولانی ، روزگارت رو در گرداب تفکراتی بی سرانجام بگذرونی .. راستش رو بخواهید ، مشاهده چنین صحنه هایی داره روز به روز من رو از کار در سیستم های اداری ناامیدتر میکنه .. با وجود اینکه کار به صورت کلی "یافت مینشود ، گشته ایم ما !" اما همین گوهر گران بهای بیرونی ، فورانی از جنگ های عصبی درونی رو دربرخواهد داشت ؛ به حدی که ممکنه بعد از مدتی خودت رو در زیر باد فحش و ناسزا مدفون کنی !.. 

 

   چند شب پیش ، در حالی که غرق در راه یافتن معلولی برای معزل خودخواهی بودم ، به صورت کاملا اتفاقی به آیه ای برخوردم که کلید اصلی ماجرا رو برملا کرد .. از اون جایی که بقول معروف : «خدایی که دندان دهد ، نان دهد !» مفهوم آیه ، آنچنان تشابهی رو با اصل موضوع برقرار کرد که دیگه جای هیچ گونه شک و شبهه ای رو برای من بجای نذاشت .. آیه مدنظرم فقط دو کلمه است اما با دویست کلمه هم تعبیر شدنی نیست !.. کلماتی به سادگی : «« اَلهکُمُ التّکاثُر »» چنین مفهوم شگرفی رو ایجاد میکنه : «افزون طلبی (و تفاخر) شما را به خود مشغول داشته و از خدا غافل نموده است !» 

 

 

 

   حالا به نظر شما ، چه دلایلی بجز زیاده خواهی رو میتونیم برای بروز فاجعه ای به نام «خودخواهی» پیدا کنیم ؟! 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

طبل رسوایی

به نام حضرت دوست 


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   دیگه از شنیدن بهانه هایی که هر روز تکرار میشن ، خسته شدی ؛ آره ؟!.. دیگه از عذر های وقت و بی وقتم به تنگ اومدی ؛ آره ؟!.. دیگه از دیدن شرمساری مداومم ، حالت دگرگون میشه ؛ آره ؟!!.. خوب این که کاری نداره عزیزم ، چاره اش اینه که من خودم رو بزنم به کوچه علی آقا (همونی که هنوز بین چپ و راستش موندیم !) و سرم رو بندازم زیر و ییهو بپرم وسط وبلاگ و بگم ... سلام رفقا .. همیشه مطالب زیباتون رو میخونم و حالا اومدم تا خودم هم بنویسم ؛ باورتون میشه ؟!؟!؟!.. 

 

   داستان ننوشتن ما هم سری دراز داره .. سری که از درازای بی معرفتی مون نشأت میگیره و به پهنای مشقات زندگی میریزه .. دیگه حادثه های ریز و درشت گشت هم مثل یک فیلم تکراری ، هر روز تجدید پخش میشن .. این قدر چپ و راست آدم دور و ورم میمیره که حتی موضوع مهیجی مثل مرگ هم برام جذابیت نوشتن نداره (همین ظهری یک جسد جمع کردیم و فرستادیم پزشک قانونی ؛ به سادگی فرستادن یک ماشین به پارکینگ !) .. گفتن خستگی های متداولمم که بجز ملال مفرط ، فایده دیگه ای نداره ؛ پس ... پس نتیجه میگیریم که هیچ کاری منطقی تر از سکوت به نظر نمیرسه (!) اما من پر رو تر از این حرفام و دوست دارم حرف بزنم .. اصن من میخوام داااد بزنم ، جیغ بکشم ، گریه کنم ، فرار کنم و ... به حرف هیچکی هم توجه نخواهم کرد .. همینه که هست !! 

 

   و اما بعد ... راستش رو بخواین ، آفتی به نام "رسوائی" این روزها بدجوری دست و پای بروبچ پرسنل رو بسته . لذا خالی از لطف ندیدم که چند خطی رو من باب خالی نبودن عریضه ، بنگارم .. نمیدونم چرا مدتیست که ضایع کنون عظیمی در ناجا به راه افتاده !.. از خفت شدن آدم هایی که به سن من و شما خدمت کردن بگیر تا روی آب اومدن پته تازه کارها (!) این ماجرا باعث شده که دست و پای خیلی ها جمع بشه .. البته به نظر میرسه که حفاظت - اطلاعات ، هرز چند گاهی دست به چنین اقداماتی میزنه تا زهر چشمی از سایرین بگیره (!) اما از شوخی گذشته ، کار به اینجاها که میرسه آدم به معنای واقعی ، ارزش آبرو رو لمس میکنه .. نمیدونم واقعا یکی نیست که بهش بگه : "آخه بابا جان تو با 28 سال سابقه  و 50 سال سن ، دیگه چرا ؟! یعنی به تو هم باید تذکر بدیم که ... لا اله الا اللّه‏" 

 

 

 

   پ.ن 1 : آبجی کوچیکه ، وبلاگ جدیدت رو بهت تبریک میگم .. بسیار قشنگ و قوی شروع کردی ، امیدوارم که همین طور هم ادامه بدی . 


   پ.ن 2 : شدیدا دوست دارم براتون کامنت بگذارم .. باید کم کم افکارم رو جمع و جور کنم تا بتونم مثل بچه آدم ، دو کلمه حرف بزنم .

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

عمار هم رفت

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   یادتون هست که چند وقت پیش ، موضوع کشته شدن دختری 18 ساله رو براتون تعریف کردم و ... اون زمان به نظرم نمیرسید که ممکنه روزی حادثه ای از این دردناک تر رو هم تجربه کنم . حادثه ای که تمام وقایع هم نوعش مثل گاز گرفتگی اون پیرمرد در حمام و سکته اون مرد میانسال در ماشین رو تحت تأثیر خودش قرار خواهد داد .. امروز بهم اثبات شد که همیشه بدتر از بد هم وجود داره (!) چون شاهد فاجعه ای بودم که سخت ترین و سنگین ترین حادثه در کل دو دهه و نیم زندگیم بود .. 

 

   نمیدونم چرا اصولا وقتی که میخوام نمازم رو ببندم یا اولین قاشق غذام رو بخورم ، موردها از آسمون و زمین میبارن (!) امروز هم مثل همیشه به محض اینکه غذام رو کشیدم ، صدای وینگ و وینگ سیستم 110 بلند شد . مسعود بهم گفت که تصادف جرحی داری و من با اشاره به ظرف غذام بهش فهموندم که الان میخورم و میرم .. به اواسط ناهارم رسیده بودم که افسر گشتم بهم خبرداد ، موردمون فوتی داشته و مرکز پیگر ماجراست . با عجله دو تا قاشق دیگه هم خوردم و مابقی غذا رو ریختم تو سطل زباله (!) با سرعت به سمت ماشین رفتیم و گاز رو چسبوندیم . آژیر گشون خیابون ها رو پشت سر گذاشتیم تا اینکه به آدرس اعلامی نزدیک شدیم . از دور جمعیت زیادی به چشم میخورد ؛ به حدی که ماشین اورژانس ، راهنمایی و گشت انتظامی در بین شون گمشده بود . دقیق که شدم ، نیسان آبی رنگی رو دیدم که به صورت اریب ، وسط خیابون ایستاده و در سمت راستش ، چادر مشکی رنگی روی زمین افتاده بود . سریع ماشینم رو جا به جا کردم و پریدم پایین . هنوز درب ماشین رو نه بسته بودم که یک نفر لباس شخصی بهم نزدیک شد و گفت : «جناب سروان ، کلاهت رو فراموش نکنی ، بذار سرت !» یه نگاه به اطرافم انداختم و بروبچه های گزارش پنج رو دیدم . متوجه شدم که یحتمل از بچه های معاونت اجتماعیست که با گزارش پنج همکاری دارن . کلاهم رو روی سر گذاشتم و کمی به صحنه نزدیک تر شدم . هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که با دیدن صحنه روبروم شکم زد . در زیر چادر ، برآمدگی کوچکی به چشم میخورد و در اطرافش ، تکه های فشرده گوشت رو میدیدم که بی شباهت به مغز انسان نبود .. منظره اش اونقدر فجیع و دلخراش بود که حتی یک ثانیه هم نتونستم طاقت بیارم و سریع برگشتم .. 

 

   عمار کوچک ما ، در حالی که هنوز 5  بهار بیشتر از زندگیش نگذشته بود ، دقایقی قبل از رسیدن ما ، با پدر و مادرش از سوپر خارج میشده که عموش رو در اون سمت خیابون میبینه و ناگهان شروع به دویدن میکنه . در همین حین خودرو نیسانی از راه میرسه و ... فقط یک کلام دیگه میگم و روضه ام رو ختم میکنم (!) وقتی به خط ترمز نیسان دقت کردم ، موهای سر کودک بر روی آسفالت خیابان ، به صورت مشهود قابل روئت بود .. 

 

 

   پ.ن : زمانی که به وجود انسان نگاه میکنم ، از شدت تحیر بهت زده میشم .. چرا که با تمام عظمتش ، در کمتر از لحظه ای با هیچ مساوی میشه !.. این گونه مسائل من رو به فکری فرو میبره که بی شباهت به کما نیست ... 

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق