شمّه پلیسی = احساس + انتخاب

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   داشت با سه تا پتوی بسته بندی شده ، از درب خونه خارج میشد که چشمم افتاد تو چشماش .. حدودا سی سالش بود و قیافش به اهالی اون منطقه نمیخورد .. کت تیره ای به تن داشت و ظاهرا آدم ساده ای به نظر میرسید .. تا من رو دید ، بسته های پتو رو گذاشت روی زمین و سرش رو به داخل خونه برگردوند .. احساس کردم که داره کسی رو صدا میزنه .. کمی سرعتم رو کم کردم .. دیگه داشت از تیر رسم خارج میشد .. نمیدونم چرا یک دفعه بهش شک کردم .. سریع دور زدم و برگشتم .. تا دوباره من رو دید ، رفت تو خونه و درب رو بست .. هر چند که حس خوبی نداشتم اما با خودم گفتم "حتما میهمان این خونه است" و توقف نکردم .. نیم ساعت بعد ، با بی سیم پیجمون کردن .. میدونی موردش چی بود (؟!) سرقت منزل !.. آره ، درست فهمیدی .. اون آدم به ظاهر با شخصت ، دزد بود (!) و من با وجود هشدارهای درونیم ، به سادگی از کنارش گذشتم .. دلم خیلی سوخت .. خیلی خیلی سوخت !!

 

   با اینکه بارها این اتفاق برام افتاده که درونم چیزی رو بهم بگه و من پای بی توجهی به اون رو بخورم اما این یکی دیگه خیلی زووور داشت .. مثلا مردم خونه و زندگی شون رو به امید کسانی مثل من رها کرده بودن و داشتن با خیال راحت ، سیزده شون رو به در میکردن !.. در نتیجه این سهل انگاری من ، یک نوع خیانت در امانت بود و این مسئله خیلی آزارم میداد .

 

   گاهی اوقات احساسات چیزی رو به آدم القا می کنند که حقایق ، قدرت بیانش رو ندارن .. دلیلش هم کاملا واضحه (!) واقعیت زمانی به منحصه ظهور میرسه که اتفاق بیفته ، در حالی که احساس توان پیشگویی آینده ای رو داره که ممکنه هیچ وقت رخ نده !.. این وسط فقط یک مشکل کوچک وجود داره که ... البته خیلی هم کوچیک نیست . متاسفانه درصد خطای احساسات خیلی بالاست و در صورتی که آماده و ورزیده نشده باشه ، قطعا آدم رو به بیراهه می کشونه . حس در حکم تیغ برنده ایست که استفاده از اون ، نیاز به تبحری خاص داره .

 

   در ناجا به این حس میگن : «شمّه پلیسی !» و به نظر من سخت ترین کار یک پلیس ، اعتماد به حسش است !.. شاید با خودت بگی : «خوب این که کاری نداره ، از این به بعد به هر کسی که شک کردی ، گیر بده !» اما طرف دیگر این تیغ ، آبرو و حیثیت مردم که ممکنه با یک حرکت نابجا و حتی یک سوال بی مورد تو (به عنوان پلیس !) به خطر بیفته .. حالا خودت رو در وضعیتی قرار بده که پیوسته احساساتت ، مسائلی رو بهت انتقال میدن اما تو از ترس به خطر افتادن عزت و شرافت هم وطنت ، مجبوری بین پذیرش یا رد اون ، یکی رو انتخاب کنی . با یه بی توجهی ممکنه مثل اتفاقی که برای من افتاد ، به همین راحتی یک دزد از چنگت در بره و از طرفی ممکنه که با پذیرشش ، شخصیت کسی رو تحقیر کنی . حتما شما هم این ضرب المثل رو شنیدید که میگن : «آب ریخته رو میشه جمع کرد اما آبرو رو نمیشه !» در نتیجه انتخابی به سختی تفکیک حق از باطل در پیش رو خواهی داشت !

 

   این بود گوشه ای از زندگی یک پلیس ، به عنوان کسی که با انتخاب های پیوسته روبروست . حالا شما بگید ، به نظرتون "پلیس بودن" کار ساده ایست ؟!

 

  پ.ن : سلام .. من الان بعد از ۲۴ ساعت کار و ۵ ساعت خواب (!) در خدمت تون هستم .. متاسفانه باید تا یه ربع دیگه از خونه برم بیروم و تا فردا صبح هم برنمیگردم (یکی بگیره منوووو...) فقط اومدم بگم که نظرات و ایمیل هاتون رو به صورت کامل خوندم و اگه زنده موندم ٬ فردا برای پاسخ دادن خدمت میرسم .. تازه کلی هم حرف های شنیدنی براتون دارم . پس تا فردا ...

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق