فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

رنجر

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 


«نبرد با موتور»
   داشتیم مثل بچه آدم به مورد 110 مون رسیدگی می کردیم که با موتورش به همراه سر و صدای زیاد ، از خیابان پشت سرمون رد شد . چند دقیقه بعد ، به همراه یک ترک نشین در حالی که تک چرخ میزد و از شدت ذوقش فریاد میکشید ، از اون سمت خیابان گذشت .. دیدم که افسر گشت ، شمارش رو داره کف دستش مینویسه (!) موضوع رو سریع حل و فصل کرد و به من گفت : "آتیش کن !" حدس میزدیم که دوباره از خیابان پشتی برگرده . حدس مون درست بود ، چون داشت از ته خیابان میومد .. همین که سر و ته کردم ، رسید به سر کوچه و با دیدن ما ، پا گذاشت به فرار .. افسر گشت گفت : "بگیرش .." و بدبختی من شروع شد (!) تقاطع رو رد کرد و وارد یک کوچه تنگ شد .. دنبالش رفتم . به انتهای کوچه که رسید ،  با چشمانی متعجب به پشت سرش نگاه کرد و پیچید تو کوچه سمت چپ .. همین که به پیچ رسیدم ، دیدم هفت - هشت متر جلوتر از من خورد زمین .. ترک نشین پا گذاشت به فرار اما راکب پیله تر از این حرفا بود .. دوباره دسته موتور رو گرفت تا بلندش کنه و به فرارش ادامه بده .. اما من دیگه بهش رسیده بودم . داشتم ترمز می گرفتم که افسر گشت گفت : "برو .. برو بزن بهش !" پام رو از روی ترمز برداشتم و در کمتر از چند ثانیه ، سر ماشین بالا رفت و موتور و راکبش محو شدن (!) یه لحظه به خودم اومدم ؛ تو دلم گفتم : «خدایا ، این تن بمیره طرف چیزیش نشه ؛ وگرنه مجبور میشم به قول بچه ها ، تا سال سگ خدمت کنم !» تو همین حال و هوا بودم که بالاخره ماشین ایستاد .. تا میخواستم در رو باز کنم دیدم که یکی مثل فشنگ از کنار چرخ ماشین بلند شد و پاگذاشت به فرار .. تا دیدم رو پاهاش ایستاده و داره فرار میکنه ، خدا رو شکر کردم . افسر گشت سریع پرید پایین و دیوانه وار دنبالش دوید .. حق داشت ، از ظهر با این موتور سوارها درگیر بودیم . از اونجا که میدونن نمیتونیم به این راحتی ها با ماشین بگیریم شون ، بیش از حد جولان میدن و حتی ما رو هم به سخره میگیرن . دیگه راکب و افسر گشت از زاویه دیدم دور شده بودن که به خودم اومدم . تا برگشتم دیدم ده - پونزده تا آدم ، پشت سرم جمع شدن و دارن به ماشین نگاه میکنن . همین که خودم رو به سر ماشین رسوندم ، شکّم زد .. ته موتور کاملا رفته بود زیر ماشین و فقط چرخ جلوش بیرون بود (!) به خودم گفتم : «اگه راکب بدبختش سوار موتور بود که ... خدا خیلی بهت رحم کرد پسر!» نشستم پشت ماشین و ماشین رو گذاشتم تو دنده عقب .. نه خیر ، کار از این حرفا خراب تر بود و موتور از زیر ماشین تکون نمیخورد (!) اومدم پایین .. چند نفر بهم نزدیک شدن و گفتن : بیا سپرت رو بگیریم بالاتر و موتور رو از زیرش در بیاریم ؟ شروع کردیم ؛ یک ، دو ، سه ... اما نه ، باز هم فایده ای نداشت . مرد مسنی به جمع مون اضافه شد و گفت : جکت رو بیار ؟ این جوری در نمیاد .. جک رو دادم به بنده خدا و خودم شروع کردم به تماس ، با افسر گشت گم گشته (!) موبایلش رو جواب نمیداد ؛ معلوم بود که هنوز در حال دویدنه .. مردم سریع جک رو گذاشتن زیر ماشین و موتور رو کشیدن بیرون .. له شده بود (!) در همین حین افسر گشت هم از راه رسید .. در حالی که داشت نفس نفس میزد گفت : "مثل فشنگ از وسط صد متری رد شد و از دستم فرار کرد .. حالا وایسا ، ببین من چه بلایی سرش بیارم !" 


«نبرد با ماشین»
   حدودا ساعت یک و نیم بامداد بود .. داشتیم تو کوچه پس کوچه ها گشت میزدیم که افسر گشتم گفت : "یه دنده عقب بگیر ببینم این دو تا دارن تو ماشین چی کار میکنن !" زدم رو ترمز گفتم : "کجا رو میگی ؟ کیا ؟!" گفت پشت سرمون ، تو اون پیکان سفیده .. همین که دنده عقب گرفتم ، دیدم چراغ هاش روشن شد .. بهش گفتم : "حواست باشه ، ماشین رو روشن کرد!" .. تا خواست بره پایین ، اون هم زد دنده عقب .. بهش گفتم نرو پایین که میخواد فرار کنه .. و سرعتم رو بیشتر کردم . تا میخواستم بهش برسم ، زد رو ترمز و گذاشت تو دنده یک و شروع کرد به گاز دادن .. هر چند که میتونستم بهش بزنم ، اما گذاشتم از کنارم رد بشه .. افسر بی سیم رو گرفت دستش و کلانتری رو پیچ کرد ؛ گفت : "ما در تعقیب پیکان سفیدی با فلان شماره هستیم .. سریع کد دیگه رو جهت بستن راه ها مثبت کنید .." دیگه رسیده بودیم به خیابون اصلی که دیدم رفت تو لاین مخالف .. طفلی فکر کرد که دنبالش نمیرم اما غافل از این که من از اون خل ترم (!) آژیر و گردون رو روشن کردم و به سرعت دنبالش رفتم .. رسید به چهار راه ، سمت چپ مون که باز هم لاین خلاف جهت محسوب میشد ، دو تا ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده بودن و به اندازه یک ماشین بین شون جا بود .. خودش رو به هر زوری بود بین اونا جا کرد .. یه ماشین داشت از رو به روش میومد که مثل این فیلم پلیسی ها (!) به سمت جدول منحرف شد .. در تمام این لحظات ، مثل یک روح پشت سرش بودم و با توجه به بارونی که میومد ، هر دو تامون داشتیم یه جورایی سر سره بازی میکردیم !.. به اینجا که رسید ، یه کاری کرد که من هر طور بخوام بیانش کنم ، نمیشه .. فقط باید عکسش رو بکشم تا بفهمید چطوری دوباره به چهار راه برگشت و خودش رو از روی جدول ها به لاین مقابل انداخت (!) مثل این بود که طرف از شدت هول ، ماشینش رو با موتور اشتباه گرفته بود و فقط می گازید (!) منم که دل به دریا زده بودم ، هموجو دنبال سرش میرفتم .. دوباره وارد مسیر اصلی شد و با گذشتن از یک چهار راه ، از سطح حوزه استحفاضی ما خارج شد .. افسر سریع با بی سیم ، موضوع رو اطلاع داد و ما هم پشت سرش رفتیم .. چندتا کوچه پایین تر ، به نظرم رسید که قصد داره بپیچه سمت راست اما یکدفعه منصرف شد و همین که سر ماشین رو برگردوند ، تعادلش رو از دست داد و ماشین با سر رفت تو جدول ها .. یکی از سمت چپ و یکی از سمت راست ماشین پیاده شدن و شروع کردن به فرار کردن .. منم پشت ماشین ایستادم و افسر گشت پرید پایین و با تمام سرعت رفت دنبال شون .. اولین کاری که کردم ، خاموش کردن آژیر بود ؛ آخه صدای بلند و دهشت آوری داره ، اونم ساعت یک و نیم نصفه شب (!) با این وجود ، در کمتر از یک دقیقه هفت - هشت تا آدم از تو خونه ها ریختن بیرون . پیکانه هنوز روشن بود .. خاموشش کردم و کلیدش رو از روی ماشین برداشتم . در همین اوضاع و احوال بودم که مردم خودشون رو بهم رسوندن و پرسیدن : "چی شده .. چی کار کرده و ... (؟!)" تا میخواستم توضیح بدم ، دیدم که یک تاکسی خودش رو بهم رسوند و گفت : "من از سر چهار راه دنبالتونم ، کاری از دستم برمیاد بگید تا براتون انجام بدم !" منم گفتم : "از این طرف رفتن ، برو ببین میتونی افسر گشتم رو پیدا کنی !" یکی از تو جمع بهم نزدیک شد و دم گوشم گفت : "من از همکارام ، بپر پشت ماشین بریم دنبالشون !" بهش گفتم : "پس ماشین چی ؟!" گفت : "بچه ها هستن ، زود باش بریم" .. یه نگاه به قیافش کردم و با اینکه همسن و سالم بود ، اما بهش اعتماد کردم و گفتم : "بریم" .. هر چی تو کوچه ها دنبال شون گشتیم و گشتیم ، فایده نداشت .. مثل این بود که آب شدن رفت تو زمین . از اون طرف تاکسی رو دیدم که بنده خدا افسر گشتم رو سوار کرده بود و داشت تو کوچه ها میگشت .. خلاصه برگشتیم سمت ماشین و دیدیم خدا رو شکر هنوز سر جاشه (!) داشتیم از راننده تاکسی تشکر می کردیم که گفت : "راستش خانمم بهم گفت که بپیچ جلوش اما ترسیدم !" بهش گفتم : "بابا من که پلیسم از این کارا نمیکنم ، شما دیگه خیلی گنگسترید !" و با خنده از هم جدا شدیم .. رفتیم سر وقت ماشین . شواهد گویای این بود که فراری های عزیزمون داشتن به شدت کریستال میکشیدن . اما شک ما بیشتر به سرقتی بودن ماشین بود ؛ آخه منطقی نیست که کسی به خاطر کریس کشیدن ، ماشینش رو بذار و فرار کنه (!) نهایتا از دوستانی که کنار ماشین ایستاده بودن هم تشکر کردیم و ماشین منتقل شد به کلانتری تا به وضعش رسیدگی بشه . 


پ.ن ۱ : بعد از حدود سه ماه گشت زدن ، توفیق له کردن یک موتور و گرفتن یک پیکان حاصل شد که حیفم اومد در دفترچه افتخاراتم درج نشه !  

پ.ن ۲ : یک شیفته استراحت به میهمانی گذشت و بعد از دو شیفته پیاپی (۲۴ ساعته!) امروز صبح به خونه رسیدم و دوباره شب باید برگردم .. حتی فرصت کافی برای خوابیدن هم نداشتم (!) ضمن تشکر از نظرات تون ٬ با عرض پوزش باید اعلام کنم که نتونستم جواب ها رو بنویسم .. اما همه رو خوندم و به زودی جواب تک تک نظرات رو خواهم داد .

پ.ن ۳ : هورااااااااا.. بالاخره موفق شدم جواب هاتون رو بدم (!) البته وقت نکردم که بازخوانی کنم ٬ لطفا خودتون یه جوری جملاتش رو به هم ربط بدید!


شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

مرز بین جن و پری

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 


   بعد از ظهر بود که با بی سیم اعلام کردن : "سرقت داخلی منزل در خیابان ششم فلان شهرک گزارش شده" .. با ماشین وارد خیابان اصلی شهرک شدیم .. با ورود ما مردم شروع کردن به دست و بال زدن .. همه به سمت جلو اشاره میکردن .. یه موتوری خودش رو رسوند بهمون و گفت که بالاتره !.. ما هم بی خیال مورد اعلامی شدیم و مسیرمون رو به سمت انتهای شهرک ادامه دادیم .. همین که پیچ خیابان رو رد کردیم ، با جمعیتی بالغ بر سی - چهل نفر ، مواجه شدیم که در یک نقطه داشتن می لولیدن .. از ترافیک شدیدی که به دلیل ایستادن ماشین ها به وجود آمده بود و هیاهوی زیاد مردم ، به نظر میرسید که تصادفی رخ داده باشه اما جلوتر که رفتیم ، اثری از مجروح ندیدیم .. در عوض زنی سی و اندکی ساله ، لاغر اندام با وضعیتی ...(!) در میان جمع به چشم میخورد که با پیر مردی درشت هیکل ، بگو مگو میکرد .. افسر گشت گفت که همین کنار وایسا ببینیم چه خبره .. اون وارد سیل عظیم جمعیت شد و من هم با بلندگو شروع کردم به هدایت ماشین ها .. همین که گفتم : «پراید حرکت کن !» خندم گرفت .. یه لحظه به خودم گفتم : «هی پسر .. تو هم یه پا دوهزار چهره شدیااا !» زیر چشمی داشتم افسر بدبختم رو چک میکردم تا اگه وسط جمعیت له شد ، سریع به دادش برسم .. همین که دیدم داره به همراه اون خانم و پیر مرد ، به سمت ماشین میاد ؛ خیالم راحت شد .. هر دو رو سوار کرد و به من گفت : «سریع حرکت کن تا مردم زودتر متفرق بشن» .. پیرمرد گفت : «این پریده (خودت حدیث گران را بخوان از این مجمل !) داره زندگی پسر و عروسم رو خراب میکنه !» و زن پاسخ داد : «خفه شو پیر سگ .. پسر و عروست هر جفت شون مشکل دارن !» و چنین بود که من پشت رل ، از شدت ادب و مناعت طبع این ملت ، سرم چسبید به سقف !.. افسر گشت به هر جفت شون گوشزد کرد که باید ساکت باشن و بقیه حرف هاشون رو تو کلانتری بزنن .. پیر مرد هم ازمون خواست که یه گوشه پیادش کنیم تا با ماشین خودش بیاد .. دیالوگ هایی که در مسیر رسیدن ما به کلانتری ، بین افسر گشت و اون خانم رد و بدل شد به حدی وقیحانه است که حقیر شرمم میاد در اینجا بنویسم !.. فقط گوشه ای از افشاگری های این خانم رو که به واسطۀ اجازه ما ، در جهت کشیدن یک سیگار (خودش رو به پشیزی فروخت!) به دست اومد رو براتون مینویسم تا شما هم از این فیض عظیم (!) بی نصیب نمونید (راستش نمیخوام بگم که تا بحال ، کشیدن سیگار توسط زن رو ندیدم اما این یکی آنچنان حرفه ای سیگار میکشید که دست ده تا مرد رو هم از پشت بسته بود !) ایشون یه بچه داره (خدا حفظش کنه!) .. شوهرش سال ها پیش به جرم قاچاق اسلحه در زاهدان به دار آویخته شده (به سلامتی) .. بی تعارف بگم ، خونه فساد داشت (پریده خانه!) .. از حق نگذریم با انصاف بود ، چون به ما هم پیشنهاد داد که .. (استغفرا...) معتاد نبود اما شیشه میکشید (جـــانم!) میگفت اعتیاد آور نیست ، فقط مخ مخه میکنه (من آخرش هم معنی مخ مخه رو نفهمیدم) .. گویا اومده بوده اینجا جنس بگیره که بابای طرف میفهمه و رسواگری درمیاره (آخـی ، دلم براش سوخت !) ... راستی میگفت که عروس اون پیر مرد ، پریده است (شنیدید که صافی به آفتابه میگه ... !) و سه نقطه ... خلاصه اینکه سیگار پر برکتی بود ؛ چون خودش به زبون خوش ، به اندازه سه روز بازجویی حرف زد و اقرار کرد !! 


   عصر رفت قاضی کشیک .. دستور داد که تحت نظر باشه .. بازم افتاد بیخ ریش خودم (عجب مصیبتی!) از آنجا که اجازه نداریم شب ها در کلانتری ضعیفه (!) نگه داریم ، فی الاجبار بردیمش بازداشتگاه بانوان .. فردا صبح رفت دادگاه .. و در حال حاضر داره به جرم فحشا ، تو زندان آب خنک با نون خشک اضافه میل میکونه ! 


به نظر میرسه که نهایتا پری داستان ما عاقبت به خیر شد .. شما این طور فکر نمی کنید ؟! 


شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

شمّه پلیسی = احساس + انتخاب

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   داشت با سه تا پتوی بسته بندی شده ، از درب خونه خارج میشد که چشمم افتاد تو چشماش .. حدودا سی سالش بود و قیافش به اهالی اون منطقه نمیخورد .. کت تیره ای به تن داشت و ظاهرا آدم ساده ای به نظر میرسید .. تا من رو دید ، بسته های پتو رو گذاشت روی زمین و سرش رو به داخل خونه برگردوند .. احساس کردم که داره کسی رو صدا میزنه .. کمی سرعتم رو کم کردم .. دیگه داشت از تیر رسم خارج میشد .. نمیدونم چرا یک دفعه بهش شک کردم .. سریع دور زدم و برگشتم .. تا دوباره من رو دید ، رفت تو خونه و درب رو بست .. هر چند که حس خوبی نداشتم اما با خودم گفتم "حتما میهمان این خونه است" و توقف نکردم .. نیم ساعت بعد ، با بی سیم پیجمون کردن .. میدونی موردش چی بود (؟!) سرقت منزل !.. آره ، درست فهمیدی .. اون آدم به ظاهر با شخصت ، دزد بود (!) و من با وجود هشدارهای درونیم ، به سادگی از کنارش گذشتم .. دلم خیلی سوخت .. خیلی خیلی سوخت !!

 

   با اینکه بارها این اتفاق برام افتاده که درونم چیزی رو بهم بگه و من پای بی توجهی به اون رو بخورم اما این یکی دیگه خیلی زووور داشت .. مثلا مردم خونه و زندگی شون رو به امید کسانی مثل من رها کرده بودن و داشتن با خیال راحت ، سیزده شون رو به در میکردن !.. در نتیجه این سهل انگاری من ، یک نوع خیانت در امانت بود و این مسئله خیلی آزارم میداد .

 

   گاهی اوقات احساسات چیزی رو به آدم القا می کنند که حقایق ، قدرت بیانش رو ندارن .. دلیلش هم کاملا واضحه (!) واقعیت زمانی به منحصه ظهور میرسه که اتفاق بیفته ، در حالی که احساس توان پیشگویی آینده ای رو داره که ممکنه هیچ وقت رخ نده !.. این وسط فقط یک مشکل کوچک وجود داره که ... البته خیلی هم کوچیک نیست . متاسفانه درصد خطای احساسات خیلی بالاست و در صورتی که آماده و ورزیده نشده باشه ، قطعا آدم رو به بیراهه می کشونه . حس در حکم تیغ برنده ایست که استفاده از اون ، نیاز به تبحری خاص داره .

 

   در ناجا به این حس میگن : «شمّه پلیسی !» و به نظر من سخت ترین کار یک پلیس ، اعتماد به حسش است !.. شاید با خودت بگی : «خوب این که کاری نداره ، از این به بعد به هر کسی که شک کردی ، گیر بده !» اما طرف دیگر این تیغ ، آبرو و حیثیت مردم که ممکنه با یک حرکت نابجا و حتی یک سوال بی مورد تو (به عنوان پلیس !) به خطر بیفته .. حالا خودت رو در وضعیتی قرار بده که پیوسته احساساتت ، مسائلی رو بهت انتقال میدن اما تو از ترس به خطر افتادن عزت و شرافت هم وطنت ، مجبوری بین پذیرش یا رد اون ، یکی رو انتخاب کنی . با یه بی توجهی ممکنه مثل اتفاقی که برای من افتاد ، به همین راحتی یک دزد از چنگت در بره و از طرفی ممکنه که با پذیرشش ، شخصیت کسی رو تحقیر کنی . حتما شما هم این ضرب المثل رو شنیدید که میگن : «آب ریخته رو میشه جمع کرد اما آبرو رو نمیشه !» در نتیجه انتخابی به سختی تفکیک حق از باطل در پیش رو خواهی داشت !

 

   این بود گوشه ای از زندگی یک پلیس ، به عنوان کسی که با انتخاب های پیوسته روبروست . حالا شما بگید ، به نظرتون "پلیس بودن" کار ساده ایست ؟!

 

  پ.ن : سلام .. من الان بعد از ۲۴ ساعت کار و ۵ ساعت خواب (!) در خدمت تون هستم .. متاسفانه باید تا یه ربع دیگه از خونه برم بیروم و تا فردا صبح هم برنمیگردم (یکی بگیره منوووو...) فقط اومدم بگم که نظرات و ایمیل هاتون رو به صورت کامل خوندم و اگه زنده موندم ٬ فردا برای پاسخ دادن خدمت میرسم .. تازه کلی هم حرف های شنیدنی براتون دارم . پس تا فردا ...

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق