فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

شهر گناه

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 
 
 مقدمه
   هر چند که باید به دلیل توقف طولانیم در پست قبلی ، شدیدا ازتون عذرخواهی کنم اما خودم رو به کوچه قلی راست (علی چپ سابق!) میزنم و با لبخندی کودکانه بهتون میگم : "ســـلـــــام دوستای گلم !"
   راستش هفته پیش رو با نیت آپ کردن شروع کردم اما نتیجه اش همه چیز بود جز پستی جدید !.. این قدر اتفاقات جورواجور و عجیب و غریب افتاده که نمیدونم در مورد کدومشون بنویسم . به نظر شما هفته ای که با کشف 21 کیلو کریستال آغاز بشه ، با دستگیری یک زورگیر و دزد ادامه پیدا کنه و نهایتا با کشف یک جسد (!) به پایان برسه رو چه جوری میشه توصیف کرد ؟!! 


 فضاسازی
   لطفا جهت درک عنوان پست ، زیاد به دوگوله های ظریف تون فشار نیارید (جنس ایرانیه دیگه .. یهو دیدی پوکید !) راستش من موندم که چه دعای خیری در حق "دختر خاله" بکنم تا به برکت اون به زمین گرم بخوره و دیگه نفوس بد نزنه (!) میدونید ماجرا از کجا شروع شد (؟!) از اون جایی که در یکی از کامنت هاش نوشته بود : "تو رو ول کنن تو  ۲تا پست بعدی میزنی ...و من کشتم..."  


 تفهیم اتهام
   درست حدس زدید .. امروز میخوام در مورد حسن ختام کشفیات هفته پیش ، یعنی یافتن جسدی که جسمش فاصله ای منطقی با روحش پیدا کرده بود ، براتون بنویسم (!) حادثه ای که ساعت ها من رو به فکر فرو برد و تألم خاطر فراوانی به همراه داشت . 


 تنظیم صورتجلسه
   در مورخه 1388/02/03 ساعت 23:30 براساس اعلام مرکز 110 مبنی بر کشف جسد مونثه ای در استخر آب زمین های کشاورزی فلان جا (!) سریعا گشت های مربوطه به همراه قاضی ویژه قتل ، مأمورین آگاهی و اکیپ مخصوص بررسی صحنه جرم ، به محل فوق اعزام گردیدند و ... 


 موضوع
   راستش رو بخوای ، کشف جسد جزء حوادثیست که در کل خدمت یک مأمور (25 یا 30 ساله !) به ندرت پیش میاد . با این وجود حقیر در عرض 6 ماه خدمت ، به کسب چنین توفیقی نائل گردیدم (ملت شانس آوردن که من وظیفم .. اگه خدایی نکرده کادری میشدم ، قطعا تا به حال همه سقط شده بودن !) این دیگه فیلم پلیسی یا صفحه حوادث روزنامه نیست که در برابرم قد علم کرده ؛ این یک جسد است ، اونم جسدی در حد لالیگا !.. 


 توضیحات
   جسد دختری که هنوز بیش از 17 یا 18 بهار رو در زندگیش تجربه نکرده بود (متولد 1370) در بین لحافی پیچیده و حیران بر زمین چسبیده بود .. در کمتر از چند ثانیه ، صحنه جرم لبریز شد از مامورین لباس شخصی و کیف به دست هایی که لابه لای هم می لولیدن . پزشک قانونی به سرعت در حال بررسی علل و عوامل مرگ است و مامورین آگاهی ، پیوسته از پستی و بلندی های منطقه ، بالا و پایین میروند و به دنبال سر نخ میگردن .. من ، در فاصله 100 متری ، داخل ماشین نشستم و سیب میخورم (!)
   به حدی کله گنده اون وسط جمع شده بود که آدم جرأت نمیکرد ، بهشون نزدیک بشه .. البته از حق نگذریم ، وجود اون جسد هم در شل شدن دست و پام بی تأثیر نبود (!) افسر گشتم داشت در اون هیاهو با رئیس کلانتری همجوار ، دعوا میکرد . دعوا سر جنازه بود ، البته سر نخواستنش (!) از اون جایی که جسد در نقطه مرزی حوزه استحفاظی کلانتری ما و اونا کشف شده بود ، هیچ کدوم مون زیر بار نمی رفتیم . کم کم داشتم خودم رو برای اتراق شبانه و جمع آوری چنین فاجعه ای آماده میکردم که افسر گشت به سمت ماشین برگشت و با بی سیم به کلانتری اعلام کرد : "پس از بحث فراوان ، نهایتا قاضی دستور داد که گشت ما صحنه رو ترک کنه !" 


 شرح ماوقعه
   برای فرار از اون مهلکه ، مجبور بودم با ماشین از کنار مقتوله بگذرم .. وقتی به فاصله یک متریش رسیدم ، عرق سردی به بدنم نشست . زیر چشمی نگاهی بهش انداختم .. خانم دکتر دست ظریف دخترک رو در دست گرفته بود و داشت انگشتاش رو با موادی شبیه گل می پوشاند . به نظر میرسید که میخواد ازش اثر انگشت بگیره و ... به مسیرم ادامه دادم . کمی که حالم جا اومد از افسر گشت پرسیدم : «جریان چی بود ؟!» و اون پاسخ داد : «پزشک ها میگن که اول خفش کردن و بعد آوردن اینجا انداختنش .. دختره مال همین اطرافه ؛ محلی ها پیداش کردن و به پلیس و پدر و مادرش خبر دادن . الان خانوادش هم اینجا بودن !...» 


 سقوط انسانیت
   بگذار یه چیزی رو راحت بهت بگم .. در گوشه گوشه شهرهامون داره جنایاتی باور نکردنی رخ میده . هنوز یک ماه از دستگیری مردی که زن حاملش رو با 35 ضربه چاقو به قتل رسونده بود ، نمیگذره ؛ وقتی شنیدم که پس از خارج کردن بچه از شکم اون زن ، دست کودک 8 ماهه در رحم مادر ، در اثر ضربات چاقو پدرش قطع شده ، از اینکه من هم یک انسانم ، با تمام وجود متأثر ، متاسف و شرمنده شدم (!) 


 باران
   چند روزیست که داره باران میباره .. مثل اینه که خدا داره شهرها رو میشوید .. زمین ها شسته شدن ، درخت ها و حتی هوا (!) اما چه فایده که هنوز قلب انسان های شهر شسته نشده و شهر هنوز شهر گناه است ... 


 پ.ن 1 : تصور نکنید که من سطحی نگر شدم و دارم به خاطر چهار نفر انسان ذی شعور ، همه رو محکوم به اعدام میکنم ، نـــه ... میخوام باور کنید که در کنار شما هم حیوان های انسان نمایی نفس میکشند که حق حیات دیگران رو میگیرند (!) البته میدونم که باور نمی کنید ؛ همون طور که من باور نمیکردم ...
 پ.ن 2 : از اینکه قلمم تلخ بود ، عذر میخوام . راستش دیروز با رئیس و معاون کلانتری دعوا کردم (!) به شدت اعصابم رو بهم ریختن .. خدا آخر و عاقبتم رو تو این کلانتری ختم به خیر کنه .
 پ.ن 3 : سعی میکنم که پست های بعدی رو کوتاه و متفاوت بنویسم .. راستش خودمم دیگه داره از این همه پلیدی ، حالم بهم میخوره !
 پ.ن ۴ : علی الحساب ٬ پاسخ کامنت های معوقه داده شد تا به زودی در خدمت پست جدید باشیم 


شاد باشید و شادی آفرین
یا حق

نظرات 19 + ارسال نظر
دختر خاله سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ب.ظ

سلام پسر خاله...بپوکه این وبت با صاحبش در کل..........

سلام دختر خاله ..
ای بابا آبجی .. اگه نپوکیده بود که الان اوضاع و احوالش این نبود !
بهر حال ، ممنونم از حسن نظرت (-:
یا حق

دختر خاله سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:05 ب.ظ

از این که این همه با محبت سخنمو شروع کردم ....
بسیار خرسندم....
و اما بعد:
نا قلا تو هنوز قلیو یادته...!
در مورد اون لبخند عرض کنم که بیشتر احمقانه اس تا کودکانه ...این اولیش ...تا برسیم به بقیه اش...!
اون دعای خیری که واسم جلو همه کردی....همه دارن میکنن ...الکی تلاش نکن... نمیگیره!گشتم نبود...نگرد نیست....! حضورن باهات مذاکره میکنم ....
حالا میخوام بشینم از این به بعد برنامه هفته گیتو بنویسم....بعد همونم بشه...!فک کن مثل خارج!ی فیلمم هست تو همین مایه ها ....البته میگن خیلی غیر اخلاقی ...حالا من سعی میکنم اخلاقی ...اسلامی...سیاسی...اجتماعی..اینا بنویسم...اما من فک نکنم تو خیلی اخلاقی بازی کنی ...!حالا در هر صورت هرچی فوش به من دادی ...خودتی گفته باشم ...با ۷....
در مورد جسد باید عرض کنم که خدایش بیامرزد...اولا....
دوما نفهمیدی چی شد مرد؟علتشم بنویس مام بفهمیم...


بلی بلی .. ما نیز خرسندیم !
ببینم ، مگه قبلی هم داشت که الان بعدیش باشه ؟!..
آره خب ، به سختی یه چیزایی یادم میاد !
عجب ، حالا دیگه لبخند من احمقانه شد .. پس شمشیر رو از رو بستی .. باشه ، بجنگ تا بجنگیم (-:
مشکل از بقیه است که نفس شون حق نیست !.. البته یه نکته دیگه هم وجود داره ، بقول بابات : «این اعتماد به نفس توست که من رو کشته!» (مربوط میشه به جمله ای که در مورد همسایه تون استفاده کردن .. همون همسایه ای که زده سپر ماشینش رو آورده پایین !) یعنی تو واقعا فکر میکنی که با توجه به موقعیت نزار و حال خراب و اوضاع افتضاح و ... (به نظرت ، دیگه چی بگم که روحیت صفر بشه !) در کل شرایط غیر قابل تحملت ، باز هم فکر میکنی که دعای دیگران در حقت نگرفته ؟!! عجبا ...

مشکلی نیست ، تو برنامه رو بنویس بده به خانم منشیم ، من اگه وقت کردم بهش نگاه میکنم (!) راستی اسم اون فیلمی که گفتی چیه (؟) با توجه به توضیحاتی که در موردش دادی ، شدیدا علاقه مند شدم که حتما ببینمش (-:
یاد بچه ها افتادم که میگن : «آینه .. آینه» (یعنی فوشات به خودت برگشت !)

اولا .. خدا رفتگان شما رو هم ، به همراه خودتون بیامرزن !
دوما .. نه متاسفانه ، اگه فهمیدیم خذمت شما نیز عرض می نماییم !

دختر خاله سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ

در مورد اون مرده که زنشو با چاقو زده...عرض کنم...
عجب صبری خدا دارد....اگر من جای او بودم........!
چی میشه که آدم به یک آدم دیگه رحم نمیکنه!؟
البته حتما روانی بوده یا معتاد بوده...کلا از لحاظ روانی حتما متعادل نبوده!
من اصلا در این مورد فعلا نظری ندارم...

حالا خوبه که تو "فعلا" نظری نداری .. مشکل من اینجاست که "کلا" نظری ندارم !

دختر خاله چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام...چطوری ستوان؟
نظری دیگه ندارم....!کلا تمام نظرام ته کشید...!
دیدی یک موقع انقدر حرف داری نمیدونی کدومش مهمتره!
بد فک میکنی اصلا اون موضوعی که واست مهمه شاید اصلا واسه بقیه مهم نباشه...!بعد دیگه کلا میشی سکوت مطلق...!تو مایه های همون که میدونی...!
خیلی نظرا داشتم که میخواستم بزنم ...به یکباره فکر کردم سکوتم بهتر از هر حرفیه!
قلم ات تلخ نبود ...حقیقت تلخه....اونی که اگه گفته بشه همه کپ میکنن...!
بازم میام...

سلام .. شکر است ٬ شما چطوری پیکاسو؟
از تو بعید که به این سرعت ته بکشی !.. اون طور که یادمه ٬‌ نظرات تو اصولا ته نداشت (-:

با این حرفت موافقم .. برعکس خودمم در مورد نوشتن این پست ٬ به شدت مردد بودم . تصمیم گرفتن در مورد نوشتن متنی که هم از زیبایی گفتاری برخوردار باشه و هم نکاتی جهت آموختن ٬ واقعا کار دشواریست .. مخصوصا وقتی بدونی کسانی هستند که وقت میذارن و مطالبت رو میخونن (!)
هر چند که شدیدا محتاج نظراتت هستم ٬ اما اذیتت نمیکنم و اجازه میدم که چند ساعتی با خودت خلوت کنی تا حالت بهتر بشه .. البته تا شب بیشتر فرصت نداری و باید تا سپیده صبح ٬‌ شصت تا نظر بدی !.. گفته باشم (-:

آری .. البته ما خودمون هنوز تو کپیم .. اما ٬ عجب کپ تو کپی میشه ها... !
منتظرم ..
یا حق

دختر خاله چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:18 ب.ظ

کلا نیام بزنمت....!
اگه دست من به تو برسه که میرسه...اصلا امنیت جانی نخواهی داشت ...میدونی که من یار زیاد دارم...میتونی بری تا اون موقع یار جمع کنی...!
به خاله جانم سلام برسون...ایشون یار دست راست من هستن!

ما عمریست که با جزأ درگیریم دختر خاله ، چه برسه به کلا !
بارها گفته ام و بار دگر میگویم / که ... تا باد چنین بادااااا (من باب امنیت جانی!) (-:
من نیاز به یار ندارم آبجی .. وقتی دشمنی مثل تو دارم ، یار میخوام چی کار ؟! (عجب حرف عمیقی .. به افتخارش اون کف قشنگه رو بزنین !)
زرشک .. حالا درسته که زرد آلوام .. اما هالو که نیستم دادا ((:
یا حق

مونا چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام
عجب بزن بزنیه توی این کامنتا!
دخترخاله به خون تون تشنه ست (ای کلک چی کار کردی؟)
راجع به اون یک و یک هم
چیزه خوبیه نگران نباشید....!
سنگ کاغذ قیچی کنید برای یار کشی!
بزن بزن ... یالا بزن......!

من فعلا تشویق می کنم

بعد یکیتون منو بیار توی گروه زننده ها.
البته اگه دعوا خانوادگی نباشه من پایه ام

سلام آبجی کوچیکه
چه کنیم دیگه .. از شدت بیکاری تو سر و کله هم میزنیم .. دوست داری تو هم بیا وسط !
به خدا من کاریش نکردم !.. دختر خاله ، خودت بگو من چیکارت کردم ؟؟ (-:

نه بابا .. بپا از شدت خستگی یه وقت ضعف نکنی (!) حالا که این طور شد ، همه بریزن سر مونا .. بــزنـــیـــد (ضمنا ما اینجا چیزی به عنوان خانوادگی نداریم .. ما همه یکی هستیم ، هر چند که یکی یکی هستیم !)
یا حق

دختر خاله پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام بر مونا خانوم....
خوبی عزیزم...؟
والا عرض شود که کلا امین آقا رییس ما هستن اما میدونی که رییسم رییسای سابق...!!!
در مرد یک و یک عرض کنم که :
یک و یک اگه خوبه که شما خودت یک و یک ترییییی!!!
یک و یکی از خودتونه....!
ببین من خیلی وقت میخوام به حساب رییس برسم ...اما چه کنم که بچه که زدن نداره!داره؟
اونم این آدم بچه مثبت...نگاهش میکنی ...یک مو کف دستش نیست...!
دیگه چه عرض کنم ....


به به .. نظر لطفتون بید !

مونا پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام از ماست خانومی
شما خوبی؟
نه بابا ... شما یک و یک تری...!
من به گرد پای شما هم نمیرسم
والا ..چی بگم ؟ نه آخه بنده خدا گناه داره
حالا شما بزرگواری کن ...
میگم دخترخاله جان من الان کف دستم مو نداره ...یعنی منم بچه مثبتم؟؟
یعنی بچه منفی هااا کف دستشون مو داره؟؟؟
چه اصطلاحات جالبی دارید شما
ولی خوشم میاد ...شیرزنی هااا...

خوشحالم از آشناییتون
تا دوباره

چه دل و قلوه ای این وسط تیکه پاره مـیـشـه !.. (خدا آخر و عاقبت من رو ختم به خیر کنه!)

دختر خاله جمعه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ق.ظ

سلام بر صابخونه ی عزیز و مهمانانش...!
در ضمن مخلصیم مونا خانوم ...من هم خوشحالم از آشنایی با شما..
ببین ستوان خوش گذشت ددر دیروز...؟!
دیروز بیرون بودم ...یاد حرف تو اوفتادم که گفتی خدا داره شهراشو با بارون میشوره....!
تو خیابون ولیعصر یک سیلی راه اوفتاده بود که ماشینارو تقریبا بلند میکرد!
کلا شده بود ونیز...
همه شوکه بودن فقط وایساده بودن با تعجب نگاه میکردن...!و با موبایل فیلم و عکس میگرفتن....
قک کن منم میخواستم بگیرم که موبایلم شارژ نداشت!
چندتا دومادم تو ماشین گیر کرده بودن...نمدونستن چجوری بیان بیرون...!
راستش فک کنم تو این چند سال اخیر همچین اتفاقی نیوفتاده بود...!
حالا فک کن چقدر دختر خالت خوش شانسه....همون روز من باید بیرون باشم...

سلام از ماست
جای شما خالی ، عجیب صفایی داشت دختر خاله .. مخصوصا که بعد از حدود 6 ماه ، به دامن طبیعت برگشتم و ییهو خودم رو اون وسط ول کردم (-:
البته کلی هم از شما یاد کردیم .. اگه خال جان فیلم هاش رو نگه داره ، بعدا به سمع و بصرتون خواهد رسید (!) در اون محفل ، من باب خبرنگار سابق و پیامبر خدا با اون عصای جادوییش ، خطابه های زیادی ایراد شد (-:

پس اون جا هم خدا رو شکر ، بارون فراووونه .. به نظر میرسه که آسمان داره با مردم ایران ، حجت تمومی میکنه (!) حالا جالبه که دیار ما هم کم از اونجا نمیاره .. کافیه یه قطره آب از آسمون بباره تا شهر کلا تبدیل بشه به یک استخر سر باز (!)

عیبی نداره آبجی .. از قدیم ندیما میگن که آب روشنایی میاره (البته اگه غرقت نکنه !) قطعا تو هم الان داری سوو بالا میزنی (-:
یا حق

یکی شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:04 ب.ظ

سلام
تعجب منو پذیرا باشید..برای شنیدن صدای حیواناتی که در کنارمان خرناسه های مرگ می کشند..برای دیدن پست تر از حیواناتی که برای دریدن دندان به سنگ تیز می کنند برای استشمام بوی خون در این دنیا نیاز به پلیس بودن نیست..نیاز به دیدن جسد دخترکی ۱۷ ساله آن هم به فاصله ۱ متری نیست..تلنگر ما آدمیان همان جا زده شد که حوا سیب را خورد و نسلی را به این تفکر واداشت که انسان در برابر شیطان شکست ناپذیر نیست..هرچند همین انسان گاه چنان شیطانی میشود که خود ابلیس هاج و واج می ماند به گمانم از این همه پلیدی گاه چشمان شیطان هم پر از اشک می شود..سقوط و هبوط تا کجا؟برادر من ..من نه پلیسم نه جسدی را از یک متری و نه حتی از یک کیلومتری ندیده ام اما صدای زوزه گرگان آدم نما را در این جامعه جنگل وار به خوبی می شنوم....
افسر وظیفه ای نه کادری...می دانم..اما بنا به وظیفه انسانی همین مدت که هستی در براندازی ظلم کوشا باش...خدا به همراهت....

علیک السلام
با کمال میل (چی بهتر از تعجب جناب عالی !)

راستش متنت ، این قدر برام جذاب بود که بارها و بارها خوندمش .. قلم لطیف و آشنایی داری همشهری (!) خدا حفظت کنه ..
کلی فکر کردم که چه جوری میتونم جوابی درخور ، برای این کلمات ادبی و درونگرا بنویسم .. اما مغز متلاشیم ، راه به جایی نبرد . راستش رو بخوای ، دلم برای خودم عجیب تنگ شده .. برای اون روزهایی که نوشتن سطور و برگه ها ، نیاز به فکر کردن نداشت .. کافی بود اراده کنم تا قلم ، آیینه درون رو تقدیم به ورق های بیرون کنه . به هر حال ، متاسفم از اینکه نتونستم پا به پات بنویسم ..

ممنونم از اینکه ، سنت امر به معروف رو احیا کردی .. با تمام وجود ، اطاعت امر میشه حضرت والا ..
با سپاس فراوان ..
یا حق

دختر خاله یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام ستوان ...
این برادر یکی... ماموره باغ وحشه؟
فک کنم یا تو جنگله یا تو باغ وحش...!

آپت کو؟
جلدی بینیم بابا.....!

سلام دخمل خاله ..
بارها بهت گفتم که تو این عصر متمایل به غروب مجازی ، هیچ وقت زود قضاوت نکن !
شاید روزی از پشت این "یکی" یک "قلی" ظهور کنه که مایه مباهات همگان بشه .. گرفتی چی شد ؟!

نه عزیزم .. این یکی هم مثل یکایک ما ، عضویست در کنار سایر اعضاء هستی .. وقتی انسان ها به این شدت به خوی حیوانی شون لبیک میگن ، پدیدار شدن جنگل ها و باغ وحش های نوظهور در دل جوامع مدرن بشری ، امری خارق العاده و غیر ممکنه به نظر نمیرسه ..
برای رسیدن به جنگل و باغ وحش ، نیاز نیست که مسیری رو طی کنی .. کافیه اندکی واقع بین باشی .. همین !

ضمنا وقت نوشتن کامنت ، سعی کن که قلمت رو ملایم تر حرکت بدی .. یعنی کلمات باید به گونه ای نوشته بشن که مفهوم جملات رو بدون هیچ ملامتی به روح آدم منتقل کنن . این هم نکته ای بود که دونستنش خالی از لطف نیست دختر خاله ..

باور کن فرصتش به این راحتی ها دست نمیده .. دیروز که حقیر رو بعد از ظهرش از خونه انداختن بیرون !.. دیشب هم نتونستم استراحت درست و حسابی داشته باشم و امروز ، به پاسخ کامنت ها گذشت (!) تا ببینیم خدا فردا چی قسمت مون میکنه ..

یکی یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:20 ب.ظ

خانوم دختر خاله...مگه فکر می کنی جامعه ای که توش زندگی می کنیم..کم از باغ وحش داره؟؟
هرچند باغ وحش خطرش از اینجا کمتره..جنگلهم زیباتر و آروم تر از اینجاست...
مرگ بر استعمار پیر از اون لحاظ!!

به نظر منم ، هر چی میکشیم زیر سر انگلیس ، اسرائیل و آمریکاست !
در نتیجه ، ماهام همه فطرسیم .. (-:
عجب استدلال بی نظیری !

دختر خاله یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ب.ظ

ببین برادر یکی ....بر منکرش لعنت.....بش باد!
خوب یعنی همه جک وجونورن....ببخشید جناب من چه حیونی هستم؟!

سوال خیلی خوبی پرسیدی ؟!
تعجب میکنم که چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم! ((:

یکی یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:45 ب.ظ

شما از بس باهوشی..چیزی..یعنی..ممممممنمکه عقابم..مراقب باش پس.....

اجازه میدی که من "گوسفند" باشم (!)
آخه قرابت شدیدی بین خودم و این موجود شریف ، احساس میکنم (-:

دختر خاله یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:16 ب.ظ

برادر یکی...نشنیدی که خواهر مونا به من گفتن که من یکو یکم؟؟؟!پس خیلی به خودتون نبالین!
من اگه چیزم به قول شما=خرگوش....آنگاه شما عقاب....پس امین این وسط چیکارس؟
امین شما اینجا چکاره ای؟؟؟!

من والا پیشنهاد دادم که گوسفند باشم و امیدوارم که با اکثریت آراء پذیرفته بشه !

یاد اون آهنگ خواجه امیری افتادم که میگفت :
تو این وسط چیکاره ای // که عمریه آواره ای ...
یا حق

دختر خاله سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام پسر خاله...ببین کاملا پیداس داری یار گیری میکنی....به شدت با برادر یکی... داری دل و قلوه ردو بدل میکنی ...این بر همگان هویداس..!!!تازه بهش گفتی همشهری....اصلا تابلو شد !
بعدم من کسیو ملامت نکردم مخصوصا برادر یکیو...
از اون حرفات بودا!!!مزاحی عرض کردیم...که ایشونم ملطفت شدن!همین....
حالا اگه یک روز اون قلم ناملایماتم رو کنم که کلا همه باس جمع کنید برید....گفته باشم!
در ضمن اون شعروا حسان واسه تو نخونده واسه من خونده گفته باشم...!

سلام دختر خاله ..
به سر مبارک قسم که به هیچ وجه بحث یارگیری در بین نیست ... فقط موضوع ، یک حال گیری جزئی بود که بحمدا... ، موفقیت آمیز به نظر میرسه ! (-:

بر منکرش لعنت (!) بنده هم عرض نکردم که شما ملامت کردید ، بلکه تذکری برادرانه در جهت یادآوری های کودکانه بود !.. البته اگه نارآهن نشده باشید .

ما ناگفته هم از شما قبول داریم آبجی .. بازم بر منکرش لعنت !..

ببین دیگه نشد هااا.. ، به هر چی میخوای فکر کن ، جز این یه قلم .. احسان جان اون شعر رو وصف حال بنده فرمودند ولا غیر .. زمین بری آسمون بری ، همینه که هست .. "گفته باشم !"
یا حق

مونا یکشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:37 ق.ظ

من داداشمووووووووو موخوامممم

چه جالب ..
برعکس خیلی وقته که من هم خودم رو میخوام !.. اما به نظر میرسه ٬ عواملی هست که باعث میشه دیگه هیچ کسی به کس بی کسی نرسه .. در نتیجه «من مانده ام تنهای تنها !...»

مونا یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:13 ب.ظ

ای بابا...
شما که تنها نیستی...
من تنهاترم...
هی روزگار
یاد یه چیزی افتادم

مونا دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ

تو رو جان عزیزت این جا رو درست کن ...
میخوام سرمو بکوبونم به دیوار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد