فطرس

اعوذ بالله من نفسی

فطرس

اعوذ بالله من نفسی

من دوباره کوچ کردم

به نام حضرت دوست 

 

     سلام و عرض ادب و احترام 

 

   درود بر دختر خاله .. میدونم فقط تویی که میخونی و بسیار بسیار شرمندم که این قدر منتظرت گذاشتش .. راستش اون شکی که گفتم در روز میلاد بهم دست داد ، بالاخره کار خودش رو کرد (!) من دوباره کوچ کردم به نیمکت و قصد دارم که شروعی تازه رو تجربه کنم .. دوست داشتی بیا به دیدنم که سخت دلتنگم !.. 

 

پ.ن : به این میگن  "نامه سر گشاده !" 

 

شاد باشید و شادی آفرین 

یا حق

سر آغازی دیگر ...

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   دوست داشتم که این سرآغازم رو از خونه خودمون و با کامپیوتر خودم آغاز کنم اما ... نمیدونم چه حکمتی بود که چند روز پیش زد و پاور کیس سوخت و ... بگذریم ! 

  

   دوست دارم که این بار با تمام انرژی شروع کنم و تمام اتفاقات ریز و درشت دوران خدمتم رو ثبت کنم .. متاسفانه در حال حاضر شرایط توضیح دادن ندارم .. در اسرع وقت در خدمت هستیم . 

   فعلا تبریک ویژه من رو به مناسبت این عید بزرگ که برای تمام مسلمین به خصوص ما ساکنان شهر ضریح قلب های عاشق رنگ و بوی دیگری داره ٬ بپذیرید تا به زودی که سیستم رو به راه شد ٬ مفصل خدمت برسیم .. 

 

السلام علیک یا علی بن موسى الرضا 

 

شاد باشید و شادی آفرین 

یا حق

غروبی بی طلوع

به نام حضرت دوست


   عرض سلام و ادب و احترام 

 

   ده روز بیشتر نمیگذره .. از اون روزی که خورشیدش داشت کم کم غروب میکرد .. راستش دقیق نمیدونم اما فکر کنم که جسمت تونسته باشه ، گرمای ظهر شنبه 88/5/17 رو تجربه کنه .. نمیفهمم چرا یکدفعه از همه چی بریدی (!) شاید طاقت دیدن این همه طلوع و غروب رو نداشتی .. شاید از زندگی خسته شده بودی .. شاید هم دیگه حوصله بودن در کنار انسان های هزار و یک رنگ از توانت خارج شده بود یا ... با این وجود همه میگفتن : "اون خدابیامرز ناامید شده بود وگرنه این قدر زود از پا در نمی اومد و ما رو تنها نمیذاشت !" 

 

   میدونی پدربزرگ .. هر چند که سال ها بود سکوت پیشه کرده بودی و آروم و بی صدا کنار اتاقت می نشستی و به کار کسی هم کاری نداشتی اما همون حضورت ما رو کفایت بود .. همین که وقتی از در خونه تون داخل میشدم ، یه راست میومدم تو اتاقت و بهت میگفتم "سلام" کلی لذت بخش بود .. هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم که مامان سر جسم بی روحت نشسته بود و زار زار گریه میکرد .. در اون لحظات تنها جمله ای که به خاطرش میرسید این بود : «بابا تو خیلی خوب بودی !» 

 

   تو رفتی عزیزم و تنها کوله باری از خاطراتت به جای موند .. خاطرات ریز و درشتی که هر روز در بین افکارم رژه میرن و نمیذارن غروب قلبت رو باور کنم .. غروبی که برخلاف تصورات ما ، طلوعی رو در پی نداشت . میدونی ، از اون روز تا بحال دارم با خودم کلنجار میرم که چرا ما انسان ها ، به طلوع بعد از غروب عادت کردیم .. چرا وقتی خورشید ، کوه ها و دریاها رو درمینورده و در پشت خط مرزی زمین و آسمان پنهان میشه ، باور نداریم که ممکنه این آخرین غروبش باشه و دیگه فرصتی برای طلوع مجدد دست نده .. چرا حداقل به این فکر نمیکنیم که خزان عمر ما هم میتونه به همین راحتی از راه برسه و غروبی بی فروغ رو از ما به یادگار بگذاره ؟!.. آخه چرا ما اینقدر در دو روز دنیا غرق شدیم . چرا ؟!.... 

 

 

 

   و اما آخرین مطلبی که مونده ، معمای این روزهای منه .. اینکه چرا اینقدر قشنگ مردی (!) آره ، واقعا برام سوال که دلیل برگزاری مراسمت ، اون هم به بهترین نحو چی بود .. مگه چیکار کرده بودی که خدا اینقدر دوستت داشت .. به حدی که در مقام یکی از پیر غلام های آقا تشییعت کردن .. حتی خدا مثل خیلی ها زمین گیر هم نکرد ، تا هم خودت زجر بکشی و هم دیگران رو اذیت کنی و نهایتا با خستگی فراوان از این دنیا بری .. مگه تو در زندگیت چی کار کرده بودی بابا بزرگ ، که خدا بهت توفیق یک عروج ملکوتی رو داد ؟!.. 

 

پ.ن : شرمندم که نبودم .. البته فکر کنم که دلیلم به اندازه کافی قابل قبول باشه (!) این طور نیست .. 

 

شاد باشید و شادی آفرین
یا حق